"قسمت سی و پنجم"(دقایقی قبل؛ اسکایلاین_نیویورک)
بیتوجه به قلبی که دیوانهوار خودش را به سینهاش میکوبید، آب دهانش را فرو داد و همان کافی بود تا با خشکی انتهای گلویش، پلکهایش را روی هم بفشارد، با دستهایی مشت شده خیره به پسر جوان مقابلش مانده بود، همان پسر نسبتا ریز جثه و بلوندی که غربی بودنش را فریاد میزد...
-بفرمایید؟
گویا واژهها را به فراموشی سپرده بود، چه باید میگفت؟ آنجا چه میکرد؟
احمقانه وضعیتش نبود، احمقانه نامی بود که آن را به فراموشی سپرده بود، در واقع از آن مردِ میانسال کریه، تنها نامخانوادگیاش را به یاد داشت؛ نفس حبس شدهاش را رها کرد و با صدایی زمزمه مانند گفت:
-با آقای مورگان کار دارم!
پسر نگاهش را سر تا پای او چرخاند و لبهایش را با حالتی متفکرانه به داخل کشید:
-خودشون اطلاع دارن؟
زبانش را روی لب پایینش کشید، آن نژادپرست حقیر بیخبر بود، در واقع اگر او را مقابل درِ خانهاش میدید بدون شک عقلش را از دست میداد؛ شاید همچون اشیای بی ارزش مانع ورود او به خانه میشد و او را پس میزد؛ شاید هم با آغوشی باز و کثیف او را به داخل دعوت میکرد!
نمیدانست، تنها امیدش برای رهایی از شر سم کارلوس و شَکهای تهیونگ، آن مردکِ بی همه چیز بود!
با تعللی نسبتا طولانی زمزمه کرد:
-بگو آسیایی اینجاست، میشناشه!پسر سرش را با بی میلی به نشانهی مثبت تکان داد و درحالیکه از در فاصله میگرفت نگاهی به داخل انداخت:
-اینجا منتظر باشید.
و درکسری از ثانیه صدای مردانهای بود که مانع بسته شدن در و ناپدید شدن پسر شد.
-کیه؟!
پسر نفس حبس شدهاش را رها کرد و با صدایی آرام طوریکه به گوشهای جونگکوک نرسد لب زد:
-خودش رو آسیایی معرفی...
-بذار بیاد تو!
شنیدن آن جمله از زبان مرد کریه کافی بود، تا لبخندی کج شده و نامحسوس کنج لبهایش مهمان شود، پس اینبار درست نشانه گرفته بود؛ درِ درستی را کوبیده بود، مورگان بیشتر از افکارش به دنبال هوا و هوسش بود!با باز شدن در و اشارهی پسر، قدمهای پرتردید اما ناچارش را به داخل کشید و ورودش به خانهی مورگان کافی بود تا گلویش خشکتر از قبل، سینهاش را بسوزاند؛ گویا خانهی آن مرد را طلا گرفته بودند!
خانهای مملو از اشیا گران قیمتِ دور از دسترس و پوشیده شده زیر سبکی از کلاسیک که در نگاه اول همه چیز طلایی رنگ دیده میشد.
-پس درست حدس زده بودم...
به سوی صدا چرخید؛ همان مردی که با لباس خوابی بلند و سرخ رنگ پشت سرش ایستاده بود و نیشخندش را نثار وجودش میکرد؛ لباس خوابی سرخ با طرحهایی چینی و طلایی رنگ!
-آسیاییِ ما سرکش تر از یه اسباب بازی سادست!
نگاهش را سرتا پای مرد چرخاند، اگر هدفش را پیش میکشید، بدون شک مجبور به تحمل تمام نیش ها و بداهه پردازیهای او بود؛ برای خروج از آن برج شنیدن حرفهای پوچ و بی هدف او کار سختی نبود.
YOU ARE READING
INRED | VKOOK
FanfictionIn Red - سرخپوش جونگکوک جئون، رئیس زادهی بند هشتم زندان گری سی! کسی که توی سلولهای اون زندان بزرگ شده بود و حالا یک تازه وارد توی بند هشتم، همه چیز رو بهم ریخته بود! 🔞🃏⛓ تازه واردی که بدون هیچ ترسی مقابلش میایستاد و با گستاخی جوابش رو میداد ا...