"قسمت شصت"
(شش روز قبل؛ ۲۰۲۱/۰۴/۰۱؛ مکان نامشخص)
نمیدانست چطور به آن نقطه رسیده بود؛ نفسهایش، بدون نفسهای او!
حتی نمیدانست با چه جراتی آنها را به آن نقطه رسانده بودند؛ تنها میدانست در بیخبری میمیرد و پس از مرگش آوای "مرگی بیخبر" میان شهر طنین میاندازد.
"مردی که در سکوت مرد!"
شب گذشته با بردن جونگکوکش، جانش را گرفته بودند...
درست مقابل نگاهش، زندگیاش را برده بودند؛ اگر زنده مانده بود و نفس میکشید، اگر صبحی دیگر را به چشم دیده بود و نمرده بود وقاحت داشت!
شبی که خواب به چشمهایش نیامده بود، شب نفرین شدهای که در کسری از ثانیه زندگی را برایش سیاه کرده بود؛ آنها جونگکوکش را برده بودند و او همچون یک بی دست و پا، نتوانسته بود مانع شود!حال سهمش از آن جدایی، محیطی مخروبه و نمور بود!
هانایش چه میکرد؟! تنها مانده بود...
دخترک انتظارش را میکشید و او چه بیغیرت دخترش را رها کرده بود؛ کیت پیشش میماند؟!
بدون شک دخترک در نگرانی و بیخبری جان میباخت.
وجودش در درد فرو رفته بود، تنها افکارش به دخترک و مردش ختم میشدند؛ دختری که بیخبر مانده بود و مردی که بیخبر او را ترک کرده بود.
کجا بود؟! نمیدانست...
چشمهایش را با پارچهای محفوظ پوشانده بودند، به صندلی میخ شده بود و نمیتوانست ذرهای تکان بخورد، اما جایی که در آن به اسارت کشیده شده بود، بزرگ بود چرا که سوز و سرما به چهرهاش شلاق میزد و پوستش را میسوزاند، حتی نمیدانست صبح بود و یا شب؛ اگر چه صبح و شب معنایی برایش نداشت، او جونگکوکش را نداشت!
هانایش را نداشت...جونگکوکش را برده بودند و او چه بیشرمانه آنجا به صندلی سنجاق شده بود!
آن سوز و سرما و آن سکوت، شبیه به یک سوله بود؛ محیطی باز، نمیتوانست در اتاق باشد!
پلکهایش را روی هم فشرد، نبض میان سرش میکوبید و حال که بیشتر تمرکز میکرد، سردش شده بود؛ پس کجا بود رئیسزادهای که با او حرف بزند تا مبادا از سرما بمیرد؟!
افکارش کافی بودند تا قلبش میان سینه به التماس درآید، "روزی در بیخبریهایش میمرد!"
با پیچیدن صدای قدمهایی با فاصله، از افکار گرمش بیرون کشیده شد؛ صدا متعلق به یک نفر نبود، دو نفر شاید...
گوشهایش تیز شدند و صدای قدمها نزدیک و نزدیک تر، صدای در نیامد، اما قدمها بی اندازه نزدیک بودند، پس درست حدس زده بود، آنجا یک سوله بود شاید هم یک پارکینگ؟!
STAI LEGGENDO
INRED | VKOOK
FanfictionIn Red - سرخپوش جونگکوک جئون، رئیس زادهی بند هشتم زندان گری سی! کسی که توی سلولهای اون زندان بزرگ شده بود و حالا یک تازه وارد توی بند هشتم، همه چیز رو بهم ریخته بود! 🔞🃏⛓ تازه واردی که بدون هیچ ترسی مقابلش میایستاد و با گستاخی جوابش رو میداد ا...