Part 70♨️

1.5K 109 24
                                    

" قسمت هفتاد "

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

" قسمت هفتاد "

"جونگکوک جئون؛ یک ساعت فرصت داری خودت رو برای بازجویی آماده کنی، راجع به اون قتل‌ها چند ابهام وجود داره!"

جمله و لحن قاطعانه‌ی مرد همچون آب یخ بر سرش فرو می ریخت، واژه‌هایش چون قطره‌های آن شلاق میزدند؛ میلغزیدند و بند به بند از وجودش را میان سرمای اتاقک "حمام‌ نام" فرو میبردند؛ حقایق آشکار و دردها آوار میشدند.
"به یاد داشت" رقص دردناک لبهای او را به هنگام جدایی!
از او تظاهر خواسته بود، تظاهر به چه؟! به آن که هم را نمیشناسند؟! به آن که نه عشق و گره‌ای در میان نیست؟
او افسری بازگشته است و خودش یک مجرم با دستهایی آلوده به خون؟

به چه تظاهر میکرد؟! به آن که در آن بیست روز انفرادی خودش را تمام نکرده است؛ نخ نسوزانده و خاکستر نشده؟!
حقارتی فرای تظاهر بود که زیرش کمر خم کند؟!
آب دهانش را فرو داد و آب به نرمی روی عضلات سینه‌اش خزید، پایین‌تر شکم بی حس و منقبض شده از سرمای آب و کمی پایین تر خط مشهود لگنش، "خط آشنایی که جز بوسه از افسرش ندیده بود!"
لبخند روی لبهایش مُرد و جای لبهای مَرد پوستش رو سوزاند!
مردی که پس از بیست ستون خاموش شده بازگشته بود و از او تظاه‍ر  کردن را خواستار بود؛ نمیدانست دلش گره‌ی دل اوست؟
نمیدانست بیست مرگ ناموفق را پشت سر گذاشته بود تا به او برسد؟
افکار پر دردش قطره شدند، لغزیدند و از پیچ و خم پاهایش تا میان حفره‌ی کف حمام کشیده شدند، لحظه‌ای بعد گودالی از دردهایش بود که ناپدید شده بودند.

شکنجه‌هایش جواب میدادند؛ خودش را با سرما شکنجه میکرد تا درد یخ زدن استخوانهایش، درد افکارش را بشورد!
"که گفته بود که نمیتوان درد را از بین برد؟ درد با درد فراموش میشد!"
نگاهش را اطراف چرخاند؛ جای به جای از آن زندان در حال تغییر بود، حال شامپو‌های کوچک و یکبار مصرف کنج حمام هم دگرگون شده بودند، آنها را در بسته‌های کوچک و پلاستیکی بسته‌بندی کرده بودند؛ نکند با محفظه‌ی شامپو هم آدم کشته بودند و او نمیدانست؟!
پوزخند کمرنگی زد و بسته‌بندی احمقانه را میان دستش گرفت و با نگاهی خیره، مایع غلیظ سفید رنگ را روانه‌ی موهایش کرد؛ "ابریشم‌های افسرش"، "شاید اگر عطر و رنگ سابقشان بازمیگشت، قلب مرده‌ی او را زنده میکرد!"
افکارش کافی بودند تا چنگ به موهایش بیاندازد و تمام دردهایش را نصیب ابریشمهای او کند.

INRED | VKOOKWhere stories live. Discover now