In Red - سرخپوش
جونگکوک جئون، رئیس زادهی بند هشتم زندان گری سی! کسی که توی سلولهای اون زندان بزرگ شده بود و حالا یک تازه وارد توی بند هشتم، همه چیز رو بهم ریخته بود! 🔞🃏⛓
تازه واردی که بدون هیچ ترسی مقابلش میایستاد و با گستاخی جوابش رو میداد ا...
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
"قسمت پنجاه و پنجم"
(آستوریا_ 19:00)
نوارهای زرد رنگ؛ مکانی محافظت شده؛ سکوتی مطلق! گلویش خشک شده بود، تصویر ساختمان رو به رویش در خاکستری فرو رفته بود و تنها رنگ میان آن حجم از خاکستر، زردی نوارهای کذایی بود؛ نوارهای بیرحمی که هشدار از منطقهای ممنوعه میداد، یک صحنهی جرم! تنها صدای قدمهای مصمماش روی برگها و سنگریزههای کف حیاط بود که سکوت را میشکست؛ همراه با جونگکوکش تنها
رنگ را پشت سر گذاشت و مقابل ورودی خانه پاهایش قفل شدند؛ حالا تنها تصاویر دردناکی از آن شب بود و همان احساس تکرار شده... نفسهای تنگ شدهاش، تپشهای متوقف شده و سنگینی مشهود روی قفسه سینهاش! گویا زندگی پا بر گلویش گذاشته بود؛ افسر کیم پس از مرگ تنها خواهرش، نباید نفس میکشید! -تهیونگ... با پیچیدن صدای ملایم جونگکوک، آب دهانش را فرو داد و پسر کوچکتر با نگاهی به غصه افتاده و لبهایی مردد زمزمه کرد: -خوبی؟ خوب؟ آن واژه برایش مبهم بود، حال خوبی وجود داشت؟!
آب دهانش را فرو داد و خیره به در بستهی مقابلش سرش را به نشانهی مثبت تکان داد؛ لحظهای تعلل بود و دری که بالاخره توسط دستکشهایش باز شد! -کیم... اگر نمیتونی، میتونی بسپریش به... -به کی جونگکوک؟ یونگی؟ فیکنر؟ پارک؟ با سکوت پسر کوچکتر درحالیکه نگاهش را از او و پشت سرش میگرفت لب زد: -من و تو رئیس... بدبخت تر از این حرفهاییم؛ هیچ کسی رو جز خودمون نداریم! در را به داخل هل داد و قدمهای درد کشیده و محکمش را به داخل خانه کشید: -و هیچکس قرار نیست برای ما دلسوزی کنه؛ هیچکس قرار نیس به خاطر ما زحمتی رو به خودش بده و هیچکس جز منه حرومزاده نمیتونه پیداش کنه! هیچکس نمیتوانست...
تنها امید و کلید خودشان بودند! و دردناک برادری بود که پروندهی خواهرش را به دستهایش نسپرده بودند، خواهری جان سپرده بود و برادری منع شده جان میداد؛ دردناک داغداری بود که اینبار با قانون شکنی به پویش افتاده بود؛ او را پیدا میکرد و نفسهایش را میگرفت، شده به قیمت جانش! وارد خانه شد، سر و صداها سرکوب شده بود و آن خانه هم همچون صاحبش جان سپرده بود... دیگر خبری از شلوغی و هیاهو نبود، اما صدای آژیر میان افکارش اکو میشد؛ هنوز هم آن شب نحس شده را به وضوح به یاد داشت. حال که میان جنایت قرار گرفته بود چه باید میکرد؟! به آن افسر سابق باز میگشت؟! یا همچون پسر میخ شدهی پشت سرش، صحنهی قتل را همچون یک مجرم مرور میکرد؟!