Part 32♨️

6.7K 566 248
                                    

"قسمت سی و دوم"

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

"قسمت سی و دوم"

(اسکای لاین_نیویورک؛ ۱۳:۱۰)

درحالیکه لیوان آب را به لبهایش نزدیک میکرد، لعنتی زیر لب فرستاد و بیتوجه به بلکی که با نگاه گردش خیره به او مانده بود، با دست آزادش شقیقه‌اش را فشرد.

در واقع درد مشهود سرش امانش را بریده بود، بدون شک آن درد نشات گرفته از نوشیدنهای بی پیمانه‌اش بود؛ میدانست نوشیدنهایش کار به دستش میدهد با این حال بی‌ملاحظه مینوشید، پس آن درد سرسام آور را حقش نمیدانست؟!

مُسکن میان دهانش را همراه با جرعه‌ای از آب فرو داد و درحالیکه تکیه اش را از کابینتهای پشت سرش میگرفت، لیوانش را بر روی کانتر کوبید:
-چی شده سیاهیِ احمق؟
پاسخش صدای زوزه ی بلک بود!
لبهایش را بر هم فشرد و درحالیکه قدمهایش را از آشپزخانه بیرون میکشید، نیم نگاهی به حلقه‌ی مرد بزرگتر بر روی کانتر انداخت؛ از شب گذشته جای خشک کرده بود، "ظاهرا مرد بزرگتر گذشته ای را که حلقه‌ی انگشت ازدواجش میکرد، به فراموشی سپرده بود!"
لبخند محوی مهمان لبهایش شد و از کنار گذشته‌ی مرد، رد شد:
-بلک، غذات توی تراسه... هر وقت گشنت شد میتونی بخوریش!
مقابل میز گوشه ی سالن متوقف شد و نیم نگاهی به موبایلش انداخت، از آن بزرگ مرد وقیحِ مجذوب کننده هیچ چیز بعید نبود، شاید حق با هرزه ی بار بود، شاید کنترل میشد!

شاید شنودی آویزه ی لباسهایش بود و شاید با چیزی ردیابی میشد!
گذر همان افکار کافی بودند تا با نگاهی خنثی از موبایلش بگذرد و آن را به قصد بر روی میز جا بگذارد:
-احتمالا هانا برمیگرده، اون موقع از تنهایی در میای و این قیافه احمقانه رو به خودت نمیگیری!
پوزخندی به جمله هایش زد، گویا تنهایی به سرش زده بود که هم زبان آن سگ بی زبان میشد:
-اون مستخدم تنبل هم قرار بوده برگرده، ولی ظاهرا اصلا وظیفه شناس نیست!

با گره خوردن نگاهش به آینه‌ی قدی میان راهرو قدم هایش آرام شدند و به سوی آن قدم برداشت، نیم نگاهی به لباسهای میان جثه‌اش انداخت؛ باید خدای بی خدایش را شاکر میبود که آن بزرگ مرد، چیزی را به جز کت شلوار برای پوشیدن دارد!

اگرچه هنوز هم لباسهایش مورد رضایت و علاقه اش نبودند، اما یک شلوار پارچه ای مشکی رنگ به همراه پیراهنی ساده و آن هم مشکی رنگ به مراتب بهتر از کت و شلوار و کرواتی رسمی بود!
زبانش را بر لب پایینش کشید، شب گذشته تهیونگ ندا از صبحی را داده بود که همراه با یکدیگر به زندان میرفتند، اما حالا تنها پسر کوچکتری بود که با نگاهی عصبی و سری در مرز انفجار خیره به گودی زیر چشمهایش در میان آینه مانده بود!
تهیونگ او را برای رفتن به گری‌سی بیدار نکرده بود!

INRED | VKOOKWhere stories live. Discover now