In Red - سرخپوش
جونگکوک جئون، رئیس زادهی بند هشتم زندان گری سی! کسی که توی سلولهای اون زندان بزرگ شده بود و حالا یک تازه وارد توی بند هشتم، همه چیز رو بهم ریخته بود! 🔞🃏⛓
تازه واردی که بدون هیچ ترسی مقابلش میایستاد و با گستاخی جوابش رو میداد ا...
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
" قسمت شصت و سه، بخش اول"
-آه پسرهی بیچاره... پس بالاخره تصمیمت رو گرفتی! تصمیمی نگرفته بود، تنها خواستار شنیدن حقیقتی بود که حقش میدانست؛ تا چه زمانی میدید و سکوت میکرد؟! "تا چه زمانی دانستههایش را پشت نقابی از ندانستن سرکوب میکرد؟!"
تا کی دوام میآورد و خودش را به کج فهمی میزد، کافیاش نبود؟! با سکوت غرق شده در لرزشش، جونهو لبخند کمرنگی زذ: -آکامانتو... از کی به نقطهای رسیدی که به نابود شدنمون از بیخ و بن فکر میکنی؟! اگر صادق میبود، از اولین سال ورودش به آن زندان کذایی؛ مگر میشد خاطرات و تصاویر تلخ شده را فراموش کرد؟ اگر بانیان میمردند هم، تصاویر ذهن، زنده میماندند. پسرک مدتها بود که میدانست در باتلاقند، نه به تنهایی، یک خاندان در باتلاق بود؛ میدانست و لب تر نمیکرد چون هراس داشت؛ بی اعتماد بود و میدانست اگر اصرارش حس شود، دستهای فرقه دور گریبانش میپیچد! پیرمرد نیم نگاهی به کتاب واژگون شده کنج تخت انداخت؛ رو به متلاشی شدن بود؛ نفسهای سنگینش رها شدند، میدانست که دیر یا زود باید داستان را برای نوهاش بازگو میکرد، کسی را جز او نداشت و دردناک زمانهی بیرحمی بود که با مرور هر خاطره
بخش بزرگی از نفسهایش را میگرفت، دیر یا زود میمرد و آگاه به مرگ نزدیکش بود؛ پس قبل از نفس آخر، باید حقیقت را بازگو میکرد، جونگکوک گناه داشت، "پسرک چیزی جز یک قربانی شبیه به خودش نبود!" کتاب را با تعلل برداشت و درحالیکه کاغذهایش را به آرامی صاف میکرد، با نگاه خیرهاش روی دستخط آشنای جوانش لبخند تلخی زد: -داستانش برمیگرده به سالها پیش... -میخوای بگی که تموم مدت بازیم دادی آره؟! جونگکوک عجول بود، قضاوت میکرد اما حق داشت؛ پس با همان لبخند ادامه داد: -فقط بهم قول بده، بعد از شنیدنش هنوز هم دوسم داشته باشی... جونگکوک. جملهی پیر او کافی بود تا چیزی میان سینهاش فشرده شود؛ اگر او را دوست نداشت تا آن روز سکوت نمیکرد! اگر تنها خانوادهاش نبود و اگر فقط او را نداشت، دوام نمیآورد!