In Red - سرخپوش
جونگکوک جئون، رئیس زادهی بند هشتم زندان گری سی! کسی که توی سلولهای اون زندان بزرگ شده بود و حالا یک تازه وارد توی بند هشتم، همه چیز رو بهم ریخته بود! 🔞🃏⛓
تازه واردی که بدون هیچ ترسی مقابلش میایستاد و با گستاخی جوابش رو میداد ا...
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
"قسمت سی و سوم"
(یورکویل_نیویورک؛ ۱۷:۵۵)
حتی نمیدانست چند ساعت از روزش را در آن خانه مانده بود؛ خانهای که حالا در میان تاریکی آسمان فرو رفته بود و سوی چشمهایش را کم کرده بود؛ خانه ای که متروک شده بود، خانه ای که ظاهرا تنها چراغش، نگاه شفاف شده و خیره ی جونگکوک بود! جونگکوکی که حتی نمیدانست چه ساعتی از روز است، جونگکوک مسخ شدهای که ساعتها بود رو به روی پلهها بر روی مبل یشمی رنگ و خاک خورده جا گرفته بود و نگاهش خیره به آن پلههای کذایی به سمت طبقهی بالا مانده بود!
تنها همدم تنهاییاش فیلتر های سیگاری بودند که هر از چندگاه بر روی زمین پرتاب میکرد و کفهی کفشش را با حرص و بغضی سرکوب شده بر روی آن میکشید. "جونگکوکی که نفسهایش را از دست داده بود و تنها فکر کردن به ناجیِ نفسهایش کافی بود، تا زندگی را از سر بگیرد؛ تا نفسهایش بازگردند و نگاهش روشن شود، در واقع اگر افکارش به سوی مرد بزرگتر تاب نمیخوردند ساعاتی پیش مقابل درِ همان اتاق نفرین شده، مرده بود!"
نفس عمیقی کشید و بالاخره قفل نگاهش از پلههای قهوهای سوخته گرفته و به پایین کشیده شدند، فیلترهای کوتاه و خاموشی که هر کدام را به سویی پرتاب کرده بود! در حقیقت اگر پاکت میان جیبش خالی نشده بود، آنقدر سیگار هایش را میان ریههایش خاکستر میکرد تا با بریده شدن نفسهایش از شر آن زندگی رها شود، "اما افسوس که تنها یک نخ باقی مانده بود و وجودی که پر شده از تهیونگ بود، همان
مانعِ دوست داشتنی، همان بزرگ مرد گستاخی که امیدش، قول بازگشت او بود!" لبخند بی رمقی به افکار شیرینش در اوج تلخی وجودش زد و آب دهانش را فرو داد؛ برای چه در آن خانه مانده بود؟ که به کجا برسد؟ مگر نمیدانست هر چه میگذشت به نگرانیهای مرد بزرگتر افزوده میشد، پس برای چه معطلش میکرد؟! دست کلافهای میان موهای نمدار از عرقهای سردش کشید و بیتوجه به ضعفی که در وجودش چنگ انداخته بود، نیم نگاهی به سیگار خاموش شده بر روی زیر سیگاری مقابلش انداخت؛ همان نخِ حاوی پیام و همان نخی که ساعت ها بود مغزش را از کار انداخته بود! همان نخی که به محض دیدنش، آن را خاموش کرده بود تا مبادا چیزی را از دست دهد و حالا تنها واژهای که افکارش را بر هم گره زده بود "وایتاِستون" بود! برندی بینام و نشان از سیگاری بینام و نشان تر...