In Red - سرخپوش
جونگکوک جئون، رئیس زادهی بند هشتم زندان گری سی! کسی که توی سلولهای اون زندان بزرگ شده بود و حالا یک تازه وارد توی بند هشتم، همه چیز رو بهم ریخته بود! 🔞🃏⛓
تازه واردی که بدون هیچ ترسی مقابلش میایستاد و با گستاخی جوابش رو میداد ا...
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
"قسمت دوازدهم"
(پنج روز بعد؛ ۲۷/۰۱/۲۰۲۱ ؛ بیست و پنجمین روز زندان)
بیتوجه به سر سنگین و داغش، مشت کم حرارتش را مقابل ,چشمهایش بالا آورد و نگاهی به انگشتهایش انداخت؛ انگشتهای کشیده و باریکی که با تتویی نفرین شده آراسته شده بودند. نوشتهای به زبان ژاپنی که تمام بیست و هشت سال و خردهای از زندگی اش را بر دهانش میکوبید؛ همان زندگی تاریک و سیاهرنگی که میان باتلاقش فرو رفته بود و از ترس آنکه بیشتر به پایین کشیده شود، حتی دست و پایی نمیزد! آب دهانش را فرو داد و بیتوجه به قدمهای پدربزرگش میان سلول، تکیه اش را به دیوار پشت تخت داد و بیوقفه جرعه ی دیگری از مشروبش را سر کشید؛ قصد جانش را کرده بود؟! با سوزش عمیق گلویش و رد داغی که سینه اش را تا پایین تر سوزاند، سرش را به سمت دیوار پشتش خم کرد و پلکهایش را
بر روی هم فشرد، طی آن پنج روز هیچ کاری از دستهایش برای تازهوارد و جانگ هوسوک بر نیامده بود! جرعه ی دیگری سرکشید و صدای جونهو میان سلول پیچید: -اگه اون کوفتیو تو سلول از دستت بگیرن، کارت ساختست بچه! خندهی بریده ای کرد و بیتوجه به جملهی او جرعهی دیگری را سر کشید: -بعد ده سال پیر شدن تو این خراب شده فهمیدم اونا هیچ چیزی رو نمیتونن از دست من بگیرن! نگاهی به قدمهای نگران آن پیرمرد انداخت و با وجودی که رفته رفته به سوی مستی سوق پیدا میکرد، بطری جیبی مشروبش را به سوی پدربزرگش گرفت: -میخوری؟ حداقل میشینی یه گوشه و انقدر توی اون دو متر جا قدم نمیزنی! جونهو کمی خم شد، تا چهرهی نوهاش را بر تخت زیرین، بهتر ببیند و نگاه پر چینش را به او دوخت:
-خودتم میدونی اگه یه قلپ ازون بخورم، رفتم... بی اراده خندهی بلندی را تحویل پدربزرگش داد، حق با او بود، ذره ای الکل میان خونش کافی بود تا روحش از جسم خارج شود! بطری را عقب کشید و باز هم آن مایع را مهمان گلویش کرد: -اینطوری حداقل زمانی میمیری که مستی و دنیا به کامت رنگیه! جونهو سرش را با تاسف تکان داد و به قدمهای کندش ادامه داد: -خیلی وقته همه چیز خاکستریه، حتی با قوی ترین مشروب... فقط کافیه باور کنی رنگی برای رنگی بودن نیست! جملهی جونهو حقیقت محضی بود که بر چهرهی داغش کوبیده شد، مست شده بود؟ یا آن پیرمرد مهربان؟! آب دهانش را فرو داد و نگاهش را به بطری استیل میان دستهایش دوخت، همان کافی بود تا بیاراده میان چند روز گذشته و باشگاهی فرو رود که در آن شبش را کنار آن تازهوارد به صبح رسانده بود!