Part 73♨️

1.7K 105 83
                                    

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

" قسمت هفتاد و سه"

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


" قسمت هفتاد و سه"

-وقت خاموشیه... جونگکوک!
"وقت خوابه جونگکوک..."
صدای مرد میان افکارش درد شد، اشکهایش پایین چکیدند و دردناک پسری بود که در شش سالگی‌اش دفن شده بود، فاصله‌ای بین واقعیت و توهم، فاصله‌ای که نمیتوانست تشخیصش دهد.
-امشب یه نفر به سر شماری نمیرس...
صدای جکسون توسط گره‌ی دستهایش به دور گریبان او خفه شد، جونگکوکی که وحشیانه از روی صندلی بلند شد و او را به
سویی از موتورخانه و لوله‌های آب داغ هل داد!
جکسون متحیری که از دستهای باز شده‌ی او غافل شده بود و تلو تلو خوران به لوله‌ها نزدیک میشد؛ "اما جونگکوک او را نمیدید، مرد را میدید..."
همان سایه‌ی سیاه، همان نیشخند و همان صدای رقت‌انگیز!

چنانکه به او حمله‌ور شود و با بیرحمی او را به لوله‌های داغ بچسباند!
تنها صدای فریادهای جکسون بود و مشتهایی که روی چهره‌اش کوبیده میشد، صدای سوختگی پوستش و جونگکوکی که با شدت او را به عقب کشید و اشکهایش فریاد شدند:
-حرومزاده... حرومزاده!
جکسون را با شدت به لوله‌ها کوبید و همان شدت و شتاب کافی بود تا لوله‌ی کهنه و قدیمی بشکند، چنانکه که آب داغ با فشار از آن رها شود و نیمی از اندام جکسون را بسوزاند و دستهای جونگکوک هم به همراه جثه‌ی او زیر فوران آب جوش ذره ذره بسوزد.
صدای فوران آب در میان فریاد هر دو اکو شد.
-کثافت... عوضی... بی‌همه چیز!
فریاد میزد؛ با اشکهایش فریاد میزد و دستهایش را زیر آب به جوش آمده روی گلوی جکسون میفشرد:

-میکشمت... میکشمت!
او را به عقب کشید و بی‌توجه به تقلا و فریادهایش روی زمین کوبید؛ هرآنچه درد در وجودش بود را فشار به دور گلوی او کرد!
تنها اشکهایش بودند؛ صدای فریادهای پر دردی که میان زوزه‌ی موتورخانه دفن شده بود!
تنها دستهایش بودند و مردی که زیر فشار دستهایش نفس می‌برید، اما او کور شده بود...
جونگکوک در گذشته‌ی تاریکش و آن انبار کشته شده بود!
فریادهایش چهره‌ی پسر زیر دستهایش را به کبودی کشید و تقلا و چنگهای او به دور دستهایش رفته رفته در سکوت و سکون فرو رفت؛ دستهایش شل شد... افتاد؛ چشمهایش به سفیدی کشانده شدند و نفسهایش آخرین‌هایشان را قربانی کردند!
در میان فاصله‌ای از وهم و واقعیت تنها صدای فریاد نعره مانندی بود که به سویش دوید.

INRED | VKOOKWhere stories live. Discover now