In Red - سرخپوش
جونگکوک جئون، رئیس زادهی بند هشتم زندان گری سی! کسی که توی سلولهای اون زندان بزرگ شده بود و حالا یک تازه وارد توی بند هشتم، همه چیز رو بهم ریخته بود! 🔞🃏⛓
تازه واردی که بدون هیچ ترسی مقابلش میایستاد و با گستاخی جوابش رو میداد ا...
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
" قسمت شصت و سه، بخش دوم"
(کازینوی پلیگراند_ طبقهی منفی هفت)
-دخترت میمیره... صدای قدمهای تهیونگ میان اتاق پیچید: -شوهرت تا نفس اخر، توی زندان میپوسه... صندلی را دور زد:
-چی به سر تو میاد؟! نفسش را میان چهرهی او رها کرد و با دور شدن قدمهای جیمین کمی از چشمبند زن را بالا کشید، طوری که چشمهایش را ببیند و با تشخیص رد اشکهای او و نالهای که سرکوب میکرد، پوزخند صداداری زد: -کشته شدن وسط نا کجا... آه، رقت انگیزه؛ تو که دوست نداری چشمهای خوشگلت خوراک جونورای کثیف این اتاق شه، نه؟ درحالیکه دست آزادش را گرهی چهرهی او میکرد، با شستش فشار دردناکی به زیر چشم او وارد کرد و روی پوستش زمزمه کرد: -شاید هم قبل مرگت و تجزیه شدن توسط جونواری این اتاق، چشمهات رو ازت گرفتیم. فشار دستش را بیشتر کرد و بیتوجه به اشکهای او ادامه داد: -پس حرف بزن، اینطوری هم زنده میمونی هم خوراک جونورای این سگدونی نمیشی، شوهر حرومزادت هم به سزای...
با پرت شدن آب دهان او میان صورتش خندهی بلندی کرد و دستی روی خیسی چسبناک صورتش کشید؛ کافیاش بود! روی چهرهی ترسیدهی او خم شد و چانهاش را با حصار انگشتهایش وحشیانه بالا کشید: -رک و راست، بذار یه چیزی بهت بگم، اگر حرف نزنی، جنازت وقتی پیدا میشه که غیر قابل شناسایی شده باشه! فشار دستش را بیشتر کرد و بیتوجه به صدای استخوان فک او فریاد زد: -میفهمی؟ قبل از جملهای دیگر از سویشان با پیچیدن صدای قدمهایی محکم و زنانه، نگاهش به ناچار به پشت سرش چرخیده شد. زنی که از میان تاریکی انبار به سوی چراغ به نوسان افتاده قدم برمیداشت... بلند قامت، مو طلایی، چشمهای روشن و البته زیبا! زنی که قدمهای پر صدایش در یک قدمی از جثهاش متوقف شد:
-اون زن به وقتش یه همجنسگراست افسر... نیشخند کمرنگی زد و شانه به شانهی او متوقف شد: -بذار من هم شانسم رو امتحان کنم. قدمهایش از کنار تهیونگ رد شدند و میان چهرهی کارول خم شد: -مگه نه... کارول؟! -لعنت... مگه بهت نگفتم تو همون سگدونی بمون! صدای ناباور و عصبی جیمین میان صدای خندهی دختر مو طلایی پیچیده شد: -گفتی... اما مقاومت کردن در برابر جذابیت افسر شیفتهی برادرم؛ کار آسونی نبود!