"قسمت نهم"
تصویر مقابلش در تاری فرو رفته بود؛ تنها واضحی دست او بود، آن زنجیری که حالا به طرز چشم گیری در حرکت کردن "کند" شده بود!
ثانیه ها دقایق بودند و دقایق ساعتها!
آب دهانش را فرو داد، آنچنان در میان آن صدا و تصاویر صبح بلعیده شده بود که صدای پسر کوچکتر را نمیشنید!
"چرا همیشه حقایق زمانی در دهانش کوبیده میشدند که صدای قلبش گوشهایش را کر کرده بود؟"-کیم منتظر چی هستی؟ عجله کن!
پاهایش یاری نمیدادند!
بر ساعت زنجیردار او، خشکش زده بود و نگاهش میخکوب حرکت کند شده ی آن زنجیر طلایی رنگ بود.با گره خوردن دستهای پسر کوچکتر به دور مچ دستش، نگاه گیج و میخکوبش پایین کشیده شد و جونگکوک با لحنی آرام آنگونه که تنها به گوش های او برسد ادامه داد:
-هی... حالت خوبه؟!
حالش خوب نبود، در حال فروپاشی بود و چیزی باقی نمانده بود!
مدتها بود گونه اش توسط سیلی حقیقت، سرخ نشده بود؛ اما حالا... از شدت آن ضربه میسوخت!
خنده ی تلخی کرد و بالاخره قفل نگاهش از دست او باز شد و به سوی چشم هایش کشیده شد:
-خوبم.تهیونگ خوب به نظر نمیرسید، گویا چیزی در میان نگاهش شکسته بود!
باز هم نگاهش خون افتاده بود و پسر کوچکتر به خوبی آن نگاه را میشناخت!
میدانست زمانی که نگاهش خون می افتاد، یک جای کار میلنگید...
آب دهانش را فرو داد و درحالیکه نگاهش بر روی گره ی دستهایش به دور دست پر حرارت او کشیده میشد، زمزمه کرد:
-اگه به سرشماری نرسیم...
-چی میشه؟
شوکه از جمله ی ناگهانی او، نگاهش از روی دستهایشان به سوی چهره ی مصمم و جدی او لغزید.
-اگه به سرشماری نرسیم چی میشه جئون؟
توسط دستهای او کمی به جلو کشیده شد و جدا شدنش از در کافی بود، تا آن با صدای تقه مانندی بسته شود!
-اگه به سرشماری نرسیم چی میخواد بشه؟ به انفرادی کشیده میشیم؟"لحن تهیونگ هم همچون دستهایش بود؛ پر حرارت!"
نفسش حبس شده بود و آن ماهیچه ای که دیوانه وار به دیواره ی سینه اش میکوبید، احمقانه و مزاحم بود!
-تازه داشتیم آشنا میشدیم، این طور نیست؟
و توسط قدم بلندی که تهیونگ به عقب برداشت، بی اراده به جلو کشیده شد؛ تهیونگ مست شده بود؟!
نفس حبس شده اش را رها کرد و با صدایی که حالا به سختی به گوشهای خودش میرسید، بریده گفت:
-اگه به اون سرشماری کوفتی نرسیم... کارمون ساختست... تهیونگ!
VOUS LISEZ
INRED | VKOOK
FanfictionIn Red - سرخپوش جونگکوک جئون، رئیس زادهی بند هشتم زندان گری سی! کسی که توی سلولهای اون زندان بزرگ شده بود و حالا یک تازه وارد توی بند هشتم، همه چیز رو بهم ریخته بود! 🔞🃏⛓ تازه واردی که بدون هیچ ترسی مقابلش میایستاد و با گستاخی جوابش رو میداد ا...