In Red - سرخپوش
جونگکوک جئون، رئیس زادهی بند هشتم زندان گری سی! کسی که توی سلولهای اون زندان بزرگ شده بود و حالا یک تازه وارد توی بند هشتم، همه چیز رو بهم ریخته بود! 🔞🃏⛓
تازه واردی که بدون هیچ ترسی مقابلش میایستاد و با گستاخی جوابش رو میداد ا...
اتاق برایش در سکوتی طاقت فرسا فرو رفته بود، سکوت غالب و سنگینی که به صدای تپیدن نبض شقیقههایش منتهی میشد؛ سکوتی که در تپشهای نامنظم قلبش و سردرد فجیعش خلاصه و به مرگ لبخندِ بیروحش منجر شده بود! گویا تنها جونگکوک بود و اتاق کار افسری که از زندگیاش بریده بود؛ کنج اتاق او پشت میزش جا گرفته بود و حالا با نگاهی سرخ از بیخوابیهای شب گذشته چشمهایش را به "امانتی" دوخته بود که به گفتهی پدربزرگش کلید حل معما بود!
همان امانتی، همان کتابی که حالا بیش از یک شب بود که با بیرحمی خواب را از چشمهایشان گرفته بود؛ امانتی که در امتداد کتاب کتابخانهی گریسی نوشته شده بود و حالا مکملی برای آن کتاب دستنوشتهی ناقص بود؛ با خطی متفاوت و کاغذهایی به مراتب تازه تر! کتاب امانتینام را کنار کتابی که پس از قتل کتابخانه به دستشان رسیده بود گذاشته بود و خیره به تفاوت صفحههایشان مانده بود؛ کتاب کتابخانه قدیمی بود، آنچنان که کاغذهایش کرم رنگ شده بودند و اندکی پوسیده؛ خطی خوشِ آشنا داشت، خطی که دردی بر دردهایش بود و نمیخواست که آن آشنا و دلیل دردش را بشناسد، شاید هم نمیخواست به یاد آورد که از که فرار میکرد و به کجا پناه آورده بود! اما کتابِ امانتی کاغذهایش نو بودند؛ دستخطش متفاوت و عجولانه، اما بار و سنگینی محتوایش یکسان شده با کتابچهی قدیمی بود؛ کتاب جدید کار هر کسی که بود ارتباطی عمیق با عامل نوشته شدن اولین کتاب داشت.
همانی که مملو از شطرنج بود و اصطلاحهای غریب و آشنایی که در حال حاضر گرههای مغزش اجازهی رهایی از آنها را نمیدادند؛ حتی نمیدانست بار چندمی بود که خیره به جملههای آن میماند... شب گذشته را تا پاسی از صبح به گره گشایی گذرانده بودند اما حالا هنوز هم پوچ بودند، شاید هم پر شده از داناییشان؛ کسی چه میدانست که چه کسی انکار میکند؟! آب دهانش را با صدا فرو داد و نگاهش میان جملههای روی کتابها ثابت شد؛ در سمت راست کتابی که از گذشته خورهی جانشان شده بود و با جملهی "زمانی که 'پیاده' به جلو قدم برمیدارد و راه برگشتی نیست، 'نگاهی' از پشت به حرکتش دوخته شده!" در آخرین صفحه سیاه شده بود و در سویی دیگر کتاب سمت چپ که حالا در اولین صفحه و آغازش به جملهی دیگری ختم شده بود! "انتها برای پیاده؛ بیانتهاییست! " دستی کلافه روی چهرهاش کشید...