Part 75♨️

2.4K 153 69
                                    

Hoppla! Dieses Bild entspricht nicht unseren inhaltlichen Richtlinien. Um mit dem Veröffentlichen fortfahren zu können, entferne es bitte oder lade ein anderes Bild hoch.

" قسمت هفتاد و پنج "

Hoppla! Dieses Bild entspricht nicht unseren inhaltlichen Richtlinien. Um mit dem Veröffentlichen fortfahren zu können, entferne es bitte oder lade ein anderes Bild hoch.

" قسمت هفتاد و پنج "

تصاویر ناواضح بودند، کش می‌آمدند، گویا "لحظه‌ها" سال شده بودند  و سالها قرن، برای گذر جان میکندند؛ قدمهایش میان بند کشیده میشد و با عبور از هر سلول نارنجی‌پوشانش سر خم میکردند، اما نمی‌فهمید، نمیدید، اهمیتی نداشت، رئیس حرامزاده‌ی بند هشتم شکسته بود؛ "سر خم کردن‌ها چه اهمیتی داشتند وقتی او کمر خم کرده بود؟!"
تنها پاهای کرختی بودند که جثه‌ی ناباور و یخ‌زده‌اش را کشان کشان به سوی گور دخمه‌ای میکشاندند که التماس رسیدن به آن را داشت چرا که اگر کمی دیگر میان‌ بند میماند و به اسپری‌اش نمیرسید از بی‌نفسی، میمرد!
صدای افسر مو خاکستری میان سرش زنگ میزد، اکو میشد و "چنان حقیقت تلخ را بر سرش آوار میکرد که در لحظه، ساعت‌ها آرزوی مرگ کند." دخترش را گرفته بودند؟ دستهای عزیزش را از آن دنیای بی‌رحم کوتاه کرده بودند؟! امکان

نداشت؛ دخترک عمری را نگذرانده بود، زندگی نکرده بود، گناهی نداشت!
قطره‌های عرق از شقیقه‌هایش چون شبنم روی ابریشمهایش خزیدند، به انتها رسیدند و همراه با نفسهای اجباری‌اش سقوط کردند؛ امکان نداشت، هانایشان میان دستهای تهیونگ بزرگ شده بود، "دخترک هر آن چند که جانگ‌زاده بود، اما کیم او را بزرگ کرده بود؛ هانایش یک کیم بود و کیم‌ها باز می‌گشتند."
کیم‌ها پای سوگندهایشان می‌ماندند و حرفشان حرف بود نه کلامی تو خالی؛ بازمیگشتند، شاید دیر اما...
نفسش کشدار رها شد، بی‌خبر از نگاه‌های سنگین زندانیها با سری پایین افتاده و بندی‌ که دور نگاهش میچرخید باناباوری لب زد، زمزمه‌وار و بی‌صدا:
-امکان نداره... امکان... نداره...
اما آنچه در چهره‌ی یونگی نهفته بود جز درد خوانده نمیشد؛ یونگی هم یک شبه کمر خم کرده بود، امکان نداشت افسری چون او منتظر نماند، باید منتظر جواب می‌ماندند اما برای چه دندان به

INRED | VKOOKWo Geschichten leben. Entdecke jetzt