Part 40♨️

5.5K 403 154
                                    

"قسمت چهل"(نیویورک_ ۰۹:۱۰)نگاهش را از مسیر مملو شده از ماشین‌های رو به رویش گرفت و درحالیکه از فشار پایش روی پدال گاز میکاست، نیم نگاهی به جونگکوک انداخت؛ پسری که دقایقی طولانی در سکوتش فرو رفته بود و خیره به نقطه‌ای نامعلوم باریکه‌هایش را خاکستر ...

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


"قسمت چهل"
(نیویورک_ ۰۹:۱۰)
نگاهش را از مسیر مملو شده از ماشین‌های رو به رویش گرفت و درحالیکه از فشار پایش روی پدال گاز میکاست، نیم نگاهی به جونگکوک انداخت؛ پسری که دقایقی طولانی در سکوتش فرو رفته بود و خیره به نقطه‌ای نامعلوم باریکه‌هایش را خاکستر میکرد!
جونگکوکِ ساکتی که حالا با سکوتش ترسناک به نظر میرسید، "امان از مردی که سکوت نمیکرد مگر به قصد جان او!"
آب دهانش را فرو داد و درحالیکه نگاهش را از نیمرخ جدی و مسحور کننده‌ی آن نقاشی می‌گرفت، زمزمه کرد:
-قصد جونت رو کردی جونگکوک؟
با احساس چرخش نیمرخ او، بی‌آنکه نگاهش را از مسیر رو به رویشان بگیرد، ادامه داد:
-چی باعث شده اون نخ‌های کوفتی لحظه‌ای از انگشتهات دریغ نشه؟!

پاسخش سکوت خفه شده‌ی جونگکوک بود و حجم دودی که بدون قصد مهمان فضای میانشان شد!
با اخم کمرنگ و ناچاری، کمی بیشتر از شیشه‌ی او را پایین کشید:
-به چی فکر میکنی؟
-به دیشب تهیونگ!

شب گذشته؟ امان از شب گذشته...
شوکه از جمله‌ی مستقیم و صادقانه‌ی او لبهایش روی‌هم دوخته شدند و جونگکوک با همان نگاه خیره به رو به رویش ادامه داد:
-شیش شب پیش، بعد از اون بار و اون شب لعنتی من و تو با هم خوابیدیم...
نفسش را به آرامی رها کرد و با احساس سنگینی نگاه مرد بزرگتر لبخند کمرنگی زد:
-حاصلش قتل اون پیرمرد توی کتابخونه بود!

کام عمیقی از سیگارش گرفت و با تردید نگاهش را به نگاه خیره‌ی تهیونگ گره زد:
-دیشب با هم خوابیدیم و حاصلش یه قتل دیگه برای امروزه... این یعنی چی کیم؟
حق با پسر کوچکتر بود، دو قتل بی وقت به هنگام هم خوابیهایشان!
بدون شک اگر زندگی با آن دو صادق بود، هیچکس خبری از هم زمان آغوشی‌هایشان نداشت، پس قتل‌ها چه ارتباطی به دو بوسه‌ی در هم آمیخته داشت؟!
اصلا ارتباطی بود و یا پسر کوچکتر بی اندازه وارد جزئیات شده بود؟!

-نمیتونه ربطی داشته باشه جونگکوک...
چطور چنین چیزی امکان داشت، مگر هم خوابیهایشان را جار میزدند؟! چه کسی از کجا میدانست؟!

با سکوت مضظرب پسر کوچکتر درحالیکه به حاشیه‌ی خیابان نزدیک میشد، سرعتش را کم کرد و گوشه‌ای از خیابان پارک کرد.
مکث کوتاهی کرد و با گذشت دقیقه‌ای در سکوت، بالاخره به سوی رئیس‌زاده‌اش چرخید:
-جونگکوک، هیچکس نمیدونه چه اتفاقی بین ما افتاده!
آب دهانش را فرو داد و نگاهش را به رقص دود میان لبهای او دوخت:
-هیچکس قرار نیست منتظر هم‌خوابی ما باشه تا کسی رو بکشه...
با بالا رفتن کنج لبهای جونگکوک، با پوزخند ادامه داد:
-در این صورت قتلها به حداقل تعداد ممکن میرسه!
پاسخش پوزخند کوتاه و صدادار جونگکوک بود و چشمهای خندانی که به سویش چرخید:

INRED | VKOOKWhere stories live. Discover now