" بخش اول قسمت چهل و پنجم "بوسهای به لطافت نفسهای پر حرارتش؛
بوسهای به نرمی نبض بیتاب نوک انگشتهایش؛
بوسهای کوتاه، بوسهای سطحی اما چنان آتشین، چنان شعلهور و چنان خالص که بعید میدانست لبهایش زیر آن نسوخته باشد!
"جونگکوک خالصانه او را بوسیده بود، رئیسزادهاش او را بوسیده بود برای دومین بار؛ حالا چطور میتوانست تزریق آن حرارتِ ناگهانی میان رگهایش را نادیده بگیرد؟"
"دو نرمهی یاقوتی لبهای او، هم آغوش لبهایش شده بود، وای بر ذات او اگر دو یاقوت را به آغوش نمیکشید، وای و لعنت خالق بر وجودش اگر لبهایش را همخواب نرمههای او نمیکرد!"آب دهانش را فرو داد و با احساس حرکت نامحسوس لبهای پسر کوچکتر، بیتوجه به نخ روشن میان انگشتهایش و رقص دودی
که میان اتاقک ماشین به راه افتاده بود، بیش از پیش روی جونگکوک خم شد؛ به روی جثهای که حالا به خوبی میدانست سرتاپایش را میستاید!
آنکه در افکارش خیره به جثهی جونگکوک در خلوتهایش میماند و سانت به سانتش را مورد ستایش قرار میداد، چیزی نبود که بخواهد به زبان آورد، "آن حس بندگی برای اوی معبود، تنها برای خودش بود؛" تهیونگی که حالا خودخواه شده بود از حس کردن آن حسی که در خیالهایش نصیبش میشد؛ حتی نمیگذاشت معبودش به آن حس بندگی پی ببرد...
"گویا زاده شده بود تا در تنهایی و افکارش، تنها برای او بندگی کند!"
لبهای جونگکوک برای لبهایش نبض شده بودند، بی هیچ حرکتی گویا آن بوسه اولین برایشان بود؛ همانقدر لرزاننده، همانقدر
پرحرارت و همانقدر عاشقانه، شاید بوسهای که معشوق بر لبهای عاشق به جا میگذاشت؟!
پس وای به حالشان که زنده مانده بودند و نفس میکشیدند...دست آزادش به آرامی میان انحنای گردن پسر کوچکتر لغزید، لمسی که کافی بود نگاه درخشان او گرهی نگاه عمیقش شود؛ چه در میان نگاه آن "کوچکِ دوستداشتنی" و آن رئیسزادهی سرکش نهفته بود که نمیتوانست چشم از آن گیرد؟! ای کاش میدانست...
قبل ازآنکه فرصت کند پاسخ بوسهی خاکستری او را دهد، جونگکوک خودش را عقب کشید و لبهایشان قبل از گره خوردن از یکدیگر جدا شد:
-تهیونگ...
نیم نگاهی پرخواسته به چهرهی مردبزرگتر انداخت و با تردید آب دهانش را فرو داد:
-ازت یه چیزی میخوام...
-بگو، رئیس!
"رئیس" و امان از واژهای که حالا عجیب شیرین شده بود؛ واژهای که بیانش کافی بود تا لبهایش لبخند شود و لبخندش مرواریدگون!
YOU ARE READING
INRED | VKOOK
FanfictionIn Red - سرخپوش جونگکوک جئون، رئیس زادهی بند هشتم زندان گری سی! کسی که توی سلولهای اون زندان بزرگ شده بود و حالا یک تازه وارد توی بند هشتم، همه چیز رو بهم ریخته بود! 🔞🃏⛓ تازه واردی که بدون هیچ ترسی مقابلش میایستاد و با گستاخی جوابش رو میداد ا...