In Red - سرخپوش
جونگکوک جئون، رئیس زادهی بند هشتم زندان گری سی! کسی که توی سلولهای اون زندان بزرگ شده بود و حالا یک تازه وارد توی بند هشتم، همه چیز رو بهم ریخته بود! 🔞🃏⛓
تازه واردی که بدون هیچ ترسی مقابلش میایستاد و با گستاخی جوابش رو میداد ا...
¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.
"قسمت پنجاه و دوم"
(دقایقی قبل)
با لبخندی که از روی لبهایش پاک نمیشد، خودش را به اتاقهای طبقهی بالا رسانده بود تا با آلبومهایشان، زخمهای گذشته را نمک بپاشد... بی آنکه بداند و بیآنکه بخواهد! در افکارش لبخندهایشان بود، لبخند و خندههای جونگکوک و هانایش به هنگام خیره ماندن به عکسهای گذشته؛ گذشته ای که بی درد نبود اما حالا تنها شیرینی غمگینش به جا مانده بود! اگرچه ممکن بود تلخ گذشته باشد، اما حالا مگر میشد زمان را بازگرداند؟!
گذشتهها گذشته بودند تا فراموش شوند و چه بیرحمانه هرچه زمان از آنها دورتر میشد، بیشتر فراموش میشدند؛ شاید اگر دردهایشان عادت نمیشد، حالا درد را احساس میکرد! حسرت بازگشت خانوادهای که پس از پدرشان، متلاشی شده بود! سه آلبوم نسبتا بزرگ را از میان جعبههای انباشته روی هم، بیرون کشید و نیم نگاهی به خاک رویشان انداخت! لحظهای بعد برخورد دستش با حجم انبوهی خاک بود و تصویر آلبومی که از میان حجم عظیمی از خاک بیرون کشیده شد؛ گویا عکسهایشان را هم دفن میکردند! لبخند محزونی زد و قبل از آنکه فرصت کند به صفحه ای از تصاویر خیره شود، با صدای بسته شدن در پایین، گوشهایش تیز شدند! بیاراده و از روی شامهی پدرانهاش با صدای بلندی دخترش را صدا کرد: -هانا؟!
پاسخش سکوتی کوتاه بود و صدای ضعیفی که از طبقهی پایین میان خانه پیچید: -بله پدر؟ -صدای چی بود؟! -فکر کنم آقای جئون رفتن بیرون! جونگکوک؟! به کجا رفته بود؟ آب دهانش را فرو داد و بیآنکه متوجه باشد و بی اراده از روی زانوهایش بلند شد؛ جونگکوک بیخبر آن خانه را ترک نمیکرد! درحالیکه آلبومها را میان دستهایش میفشرد؛ قدمهایش به سوی پنجره کشیده شدند و نگاهش را پایین انداخت. پایین و تصویر وحشت زدهی جونگکوکی که روی شنها متوقف شده بود!
هراس زده به اطرافش خیره مانده بود؛ چه شده بود؟ چه دیده بود که آنگونه با آشوب خیره به شنهای خیس شدهی زیر پایش مانده بود؟! موجی که پاهایش را خیس کرده بود و حالا او همچون مسخ شدهای میخکوب خیره به پاهایش مانده بود! تعللی کوتاه بود و نگاهی که به سویش چرخید؛ نگاهش وحشت زده بود... آب دهانش را فرو داد، آن تلاقی چه از جانشان میخواست که شکسته نمیشد؟! وحشت زده از حس و نگاهی که از سوی جونگکوک دریافت کرده بود، قدمهای گیج و هراسانش را به سوی خروجی اتاق کشید و درحالیکه پلههای میانی سالن را دوتا یکی به سمت پایین قدم برمیداشت، خودش را به پایین رساند! طبقهی پایین و جونگکوکی که به محض پایین آمدنش از آخرین پله، وارد خانه شد و در را بست!