Part 71♨️

2.2K 150 47
                                    

" قسمت هفتاد و یک "

-امشب... بهت ثابت میکنم که تمام مدت اشتباه کردی!

ناباور خیره به غم فریاد شده‌ی او مانده بود؛ جونگکوکی که از نگاهش درد میبارید، معشوقی که شفافیت نگاهش را سرکوب میکرد مبادا چون آسمانِ به گریه افتاده، ببازد!
"زمان برایش متوقف شده بود، تنها او بود."
"زمان برایش، او بود!"
جونگکوک مقابلش فریاد میزد، چنان بلند و جنون‌وار که مطمئن شود ترک به ترک از دیوار حاصل فریادهای اوست؛ چه بر سر مردش آمده بود که آنگونه دردهایش را از گلویش خارج میکرد و مردمکهایش شناور میان دریایی از خون شده بودند، مگر نمیدانست که آن بازجویی تنها یک تظاهر است؟ آنقدر آشفته و سیه‌روز شده بود که مرز میان حقیقت و تظاهر را متوجه نشود؟!

با احساس فشاری که دو نگهبان به سرشانه‌ی او می‌آوردند، گویا برای لحظه‌ای به خودش آمده باشد، فریاد شد:
-ولش کنید!
با فریادش نگهبانها او را به عقب کشیدند.
-ولش کنید حرومزاده‌ها...
جمله‌اش کافی بود تا سرشانه‌های جونگکوک از اسارت رها شود و کمی تلو تلو بخورد.
-رئیس کیم...
-برید بیرون!

اما ارتعاش صدایش موفق نبود، چرا که نه نگهبانی بیرون رفت و نه گره‌ای از گره‌ها گشوده شد، تنها سیلی جونگکوک با صدایش بود:
-من هیچ حرفی توی این خراب شده ندارم!

سکوت به پا شد، نگهبانها پشت پسر متوقف و نگاه میان چشمهای مرد بزرگتر، خشک.
-بدون وکیلم، هیچ حرفی ندارم... ببریدم بیرون.
وکیلش؟!
کدام وکیل؟!
هه‌جینی که در آخرین بار سکه‌ی یک پول شده بود و تمام اعتبارش را با دفاعی ‌بی‌دفاع و حیثیت برانه، به باد داده بود؟!
جونگکوک نمیدانست که دیگر خبری از وکیل باوفایش نیست؟
قدمی به عقب برداشت و نگاهش را با آشفتگی به چشمهای خون شده‌ی او دوخت؛ درد میکشید.
لبهایش تکان‌خوردند بی هیچ آوایی:
-چه مرگته... چه مرگته جونگکوک...
کاش جونگکوکش میشنید، کاش درد روی لبهایش را میخواند!
دستی روی چهره‌اش کشید و با قلبی که میان گلویش مرده بود، روی صندلی فرود آمد و نگاهش را از پایین به او دوخت.

"برای عاشقی چون شیفته‌افسر جایگاه معشوق همان نقطه بود، بالا، والا و دست نیافتنی؛ عاشقش شده بود اگرچه به اشتباه، اگرچه در آن دنیای بی‌رحم اما چه میکرد؟ با او راه می‌آمد چون اگر او از وجودش دریغ میشد، میمرد، دلیلی برای زندگی و نفس کشیدن در آن دنیای کذایی باقی نمیماند؛ جانش او بود و او... جانش!"
نیم نگاهی به دو نگهبان انداخت و چشم‌هایش پایین افتادند، روی دستهای زنجیر شده‌ی او؛ دستهای کم رنگ و رویی که مقابل شکمش مشت شده بودند.
-بشین جونگکوک... کسی از این اتاق بیرون نمیره.
-حرفی نیست تهیونگ کیم از...
صدایش را برید:
-بشین!
با بریده شدن زبان او، نگاهش را به دو نگهبان داد و به بیرون اشاره کرد:
-برید بیرون.

پاسخش اطاعت آن‌دو بود و اتاقی که با صدای تحکم قدمهای آنها در سکوت فرو رفت؛ سکوت یا خفقان؟ شاید هم مرگی خاموش.
اتاقک خالی شده بود، صداها تمام شده بودند!
تنها نگاه خیره‌اش روی میز بود و جونگکوکی که ایستاده، خشکش زده بود، بی‌آنکه حتی بتواند بشیند؛ خیره به افسرش که پس از بیست روز و بیست فیلتر سوزانده شده برای بازجویی‌اش بازگشته بود!
تهیونگی که نگاهش نمیکرد، تهیونگی‌ که خیره به میز، با سری کج شده نفس‌های بی‌نفسش را با کندی رها میکرد.
اگر فضای اتاق لب میگشود، از تنگنایش گله میکرد!
-بشین جئون.

INRED | VKOOKWhere stories live. Discover now