In Red - سرخپوش
جونگکوک جئون، رئیس زادهی بند هشتم زندان گری سی! کسی که توی سلولهای اون زندان بزرگ شده بود و حالا یک تازه وارد توی بند هشتم، همه چیز رو بهم ریخته بود! 🔞🃏⛓
تازه واردی که بدون هیچ ترسی مقابلش میایستاد و با گستاخی جوابش رو میداد ا...
Rất tiếc! Hình ảnh này không tuân theo hướng dẫn nội dung. Để tiếp tục đăng tải, vui lòng xóa hoặc tải lên một hình ảnh khác.
" قسمت شصت ونهم، بخش اول "
(کازینوی پلیگراند_ ۰۸:۱۰)
نگاهش روی حرکات پسر کوچکتر خشک شده بود؛ عصای سفید رنگش را سویی انداخته بود و حالا با سری به تاب افتاده، دکمههای کتش را یکی پس از دیگری باز میکرد، هوش و زیرکیاش ستودنی بود، جیمینی که حالا با نیشی باز شده کتش را در میآورد و بیحوصله آن را به سوی نقطهای نامشخص پرتاب میکرد.
نظم برایش تعریف نشده بود، چرا که اعماق کازینوی پلیگراند در میان لجن فرو رفته بود، چنان به هم ریخته و عاری از ذرهای نظم که نتواند کنترلی بر فرمان مغزش داشته باشد، پلک چپش میپرید، اما خیره به جیمین مانده بود؛ پسری که درست مقابلش
پشت میز قرار گرفت و درحالیکه آستینهای پیراهن سفید رنگش را تا میزد واژههای نامفهومی را زمزمه میکرد. درست میگفتند، دردهای کودکی بزرگی را تصاحب میکردند و جیمین، درد کشیده بود همچون برادرش؛ در دردهایش دست و پا زده بود که بازتابش را میان تیک همیشگی و تاب سر و گردنش میدید، اگر بیش از آن به او و حرکات آغشته به جنونش خیره میماند، بدون شک قلبش برای گذشتهی او به گریه میافتاد؛ پسر کوچکتر سن و سال چندانی نداشت، شاید بیست و پنج سال را گذرانده بود اما ظاهرش پختهتر و دردمندتر از آن حرفها بود! -دنبالمون راه افتادی که قیافهی من رو قاب بگیری؟! پس متوجه سنگینی نگاهش شده بود؛ آب دهانش را فرو داد و کنج لبهایش بالا کشیده شد: -عجیبه، اما دارم تحسینت میکنم... با سکوت رضایتمندش، اشارهای به پوشش و چهرهی جدید او کرد: -پس این شکلی بیرون از این خراب شده ظاهر میشی؟!
پاسخش صدای خندهی جیمین بود و نگاه خماری که به سویش کشیده شد: -امروز دلم میخواست پیرمرد باشم و اگر دنبال جوابتی نه افسر، هر طور بطلبه ظاهر میشم. نگاه تیزش را بالا کشید و تابی به گردنش انداخت: -قیافت وقتی شناختیم دیدنی شده بود، شبیه یه باایمان بودی که مسیح رو دیده! بی اراده به خنده افتاد؛ مدتها بود که غافلگیر نمیشد، در واقع حضورش در دایرهی جنایی و اداره چنان او را پخته بار آورده بود که گاهی از عکسالعملهای خشکش دچار اندوه شود، مدتها بود که هیجانها خاموش و احساسات ناپدید شده بودند، شاید واکنشهای بدنش احساسات را نشان میدادند، اما درونش به ندرت درگیر احساسات میشد؛ اینبار حق با جیمین بود، لحظهی اول از زیرکی آن دو تحت تاثیر قرار گرفته بود! -انتظار حضورت سر مزار پیرمردی رو نداشتم که ازش متنفری!