In Red - سرخپوش
جونگکوک جئون، رئیس زادهی بند هشتم زندان گری سی! کسی که توی سلولهای اون زندان بزرگ شده بود و حالا یک تازه وارد توی بند هشتم، همه چیز رو بهم ریخته بود! 🔞🃏⛓
تازه واردی که بدون هیچ ترسی مقابلش میایستاد و با گستاخی جوابش رو میداد ا...
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
" قسمت شصت وهشت "
قدمهایش رفته رفته جلو کشیده شدند و و نوک پوتینهایش لبهی سرامیکهای چیده شده گیر کرد، زمین از یک جایی به بعد، سرامیک شده بود! پس نزدیک به مقصد بود... با سری پایین افتاده و خیره به سرامیکهای کثیف و آمیخته با لکهای مختلف، آب دهانش را فرو داد و لکهای سرخ رنگ نگاهش را ربود، لکهی خون بود؟! روی زانوهایش خم شد و نور را پایین گرفت، انگشتش را به آرامی روی لکه کشید، خشک شده بود... حالا میتوانست سرمای هوا را آمیخته با وجودش احساس کند، به آرامی بلند شد و خیره به زمین و خون پاشیده، قدمهایش را ادامه داد چنان گیج شده و غرق در فکر، که با شدت با شی پرده مانند مقابلش برخورد کند؛ برخوردی که کافی بود تا نفس میاد سینهاش
حبس شود و گلویش خشک، قدمی به عقب برداشت و به سرعت نور چراغقوه را بالا گرفت... محافظی پلاستیکی و شیشهای بود، چون پردهای سرتاسری، آن سویش استریل شده بود؟! افکارش کافی بودند تا لرز خفیفی میان دستهایش خود نمایی کند، کند شده از افکار سیاهش پردهی پلاستیکی را به سویی هل داد و قدمهای کنجکاوش را به داخل کشید. نفسش را با صدا رها کرد و نور میان دستش را با تردید بالا کشید، حرکتی که کافی بود تا با روشن شدن زاویهی دیدش و هر آنچه مقابلش قرار گرفته بود میخکوب شود! نفسهایش به جا ماندند و تپشهای قلبش یکی پس از دیگری خودشان را باختند. آنجا دیگر کدام جهنمی بود؟! جهنمی دفن شده زیر لایهای از کثافتکاری...
کمی طول کشید تا تصویر مقابلش را هضم کند، آنسوی پرده با فاصلهی چند متر، تختهایی به صورت عمودی چیده شده بودند؛ تختهای یخزدهای که عاری از سنگینی و بار نبود! روی هفت تخت، هفت جسد خوابانده شده بود، سر تا سر عریان و برهنه؛ سیب گلویش به حرکت افتاد، پاهایش قفل شده بودند اما نور چراغقوه یاریاش نمیداد، تصاویر اندکی از چند قدمیاش به چشمهایش میرسید، اما تشخیص تختها و جسدهای عریان کار سختی برای کارآگاهی از ادارهی جنایی نبود! از آن بدتر را هم به چشم دیده بود... لبهایش را روی هم فشرد و دستش را پایین بینیاش کشید، بوی جسدها به اندازهی جسد متلاشی شدهی طبقهی بالا زننده نبود، اما هنوز هم بوی تعفن آزاردهنده بود، چنان که چین مهمان بینیاش شود و محتوای معدهاش به هم بریزد. چراغ را اطرافش چرخاند، سمت راستش پر شده از قفسه بود، قفسهای از تختهای کشویی همچون سردخانه؛ پس هر گناهی بود، در آن زیر زمین به انجام میرسید!