Part 78-B♨️

1.5K 117 67
                                    

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

" قسمت هفتاد وهشت؛بخش دوم"

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

" قسمت هفتاد وهشت؛بخش دوم"

بی‌توجه به لرزش دستهایش کارت را میان تلفن فرو کرد و در حالیکه یکی از دستهایش را روی دیوار مقابلش ستون میکرد، فشار خفیفی به بدنه‌ی گوشی تلفن وارد کرد.
یک بوق ممتد بود و صدای دخترکی که چون سیلی بر رخش کشیده شد، چنان سوزان و دردناک، که پلکهایش را روی هم بفشارد.
"سلام با منزل کیم تماس گرفتید، احتمالا الان خونه نیستیم پس لطفا پیغامتون رو برای ما ثبت کنید!"
بار چندمش بود؟!
نمیدانست...

در واقع هر روز شماره‌ی اسکای‌لاین را میگرفت تا باری دیگر صدای دخترک را بشنود!
پس خانه نبودند؟ آنقدر بی‌خبر و بی‌صدا ترک شده بود؟!
صدای بوق پیغامگیر میان گوشهایش اکو شد و چون پتک بر سرش آوار.
با غمی نشسته میان گلویش، دستش را بالا کشید تا تماس ناموفق را باری دیگر قطع کند، اما صدای برداشته شدن تلفن کافی بود تا نفس میان سینه‌اش حبس شود.
لحظه‌ای سکوت بود و صدای او...
-بفرمایید؟!
لعنت بر صدایی که با گذشت دو ماه چنان جانش را گرفت که قلبش روی زمین تکه تکه شود و نفسهایش رها شدن را فراموش کنند!
لبهایش از هم فاصله گرفتند، اما تنها بی‌صدایی بود، بغض امانش نمیداد...

-بله؟!
تهیونگش بود...
جانِ جانش بود...
تنها عزیز زندگی‌اش بود...
پلکهایش به لرز افتادند و آوای خفه شده‌اش از میان لبهایش رها شد:
-ت... تهیونگ!
صدایش کافی‌بود تا زمین و زمان مقابل چشمهای مرد بزرگتر واژگون شود؛ مردی که نامه میان دستهایش به لرز افتاد و بالاخره قفل نگاهش شکسته شد.
-عزیز من... جونگ...کوک!
.
.
.

(اسکای‌لاین_ دقایقی قبل)

انگشتهایش روی صفحه‌ی لمسی کشیده شدند؛ اعداد آشنا وارد شدند و در با صدای تقه مانندی، درست مقابل چشمهای بی‌تابش باز شد. درد آن بود که میدانست آخرین‌بار است؛ آخرین باری که چشمهایش خانه را می‌جویند.
نامه میان دستهایش فشرده میشد و او بزدل‌تر از باز کردن آن بود، گویا هرآنچه درد در دنیایشان بود جمع شده میان تکه کاغذی بود که حالا دستهایش را سنگین کرده‌ بود و وجودش را به پایین میکشید؛ وارد خانه شد، در را به آرامی پشت سرش بست. همان کافی بود تا نگاهش فرو بریزد؛ "خانه‌شان دیگر شبیه به خانه نبود!"
"در سکوت و تاریکی...
به دور از خواهری که پرده‌ها را بکشد تا نور مهمان شود؛
به دور از دختری که به سویش بدود تا آغوش شوند؛

INRED | VKOOKWhere stories live. Discover now