" قسمت هفتاد و چهار،بخش دوم"لبخند مهمان لبهایش شد و نگاهش را به سر و صدای نارنجیان حیاط داد، تضاد زیبایی که تصویر مقابلش را چشمنوازتر میکرد؛ "زندانیانی که میان برف به شوق افتاده بودند؛ گویا نه سن
سرشان میشد و نه حیثیتی، شاید هم فراموش کرده بودند که در انتهای زمین سفید شده، میلههای اسارت است، یا شاید هم بهت زده بودند از سقفِ آسمانی که به استثنا برای همه یکسان بود، برای مجرم و غیر مجرم میبارید و عدالت داشت!"
موهای یخزدهاش را پشت گوشهایش انداخت و دستهای سرخ از سرمایش میان جیب کتش خزیدند، یکی در پس پاکت سیگار و دیگری در پس فندکش!
پاکتش را بیرون کشید و خیره به برف بازی احمقانهی زندانیان باریکهای را میان لبهای کم حرارتش جا داد؛ باریکه به آتش کشیده شد و بیتوجه به فرود دانههای برف، کام عمیقی از آن گرفت:-همونطور که تو گفتی کیم... تو سرما، میچسبه!
...
پاسخش صدای خندهی آرام و دندان نمای مردی بود که بالاخره از مبل دل کند و با همان لباسهای رها شده به سمت تخت قدم برداشت:
-دوست داری، امتحانش کنی؟!
-همیشه!
خندهی بلندی کرد و بیتوجه به محتوای بیمحتوای بحث میانشان با زانوهایش روی تخت خزید:
-به اندازهی کافی بقیه رو به زیر نکشیدی؟!
با گرد شدن نگاه او، خندهی کوتاهی کرد:
-منظورم اینه که...
جونگکوک روی پهلویش به سوی او چرخید:
-حرومی داری بحث چی رو وسط میکشی؟!
مرد بزرگتر خندهاش را خورد:-نه منظورم اینه که، نمیتونی با من هم اون شکلی انجامش بدی...
پاسخش پوزخند ترسناک پسر کوچکتر بود و دودی که روی لبهایش کوبیدن شد:
-آه افسر کیم... میدونی که در نهایت کاری رو میکنم که دلم بخواد!
درحالیکه روی جثهی خیس از عرق او سایه می انداخت، موهایش را به عقب هل داد و کام کوتاهی از سیگارش گرفت:
-پس بهتره این بحث رو نکشی وسط، چون عواقبش برای خودت...
صدای خندهی بلند مرد، مانع جملهاش شد:
-اگر تونستی... انجامش بده!
...
پاسخ جملهی صادقانهاش، پوزخند تلخ پسر کوچکتر بود:
-اینکه دردها مو سفید کنن قشنگ نیست تهیونگ... تو هم داری...
انگشتهای کشیده و باریکش میان موهای مرد بزرگتر فرو رفتند:-دو سه تا اینجا...
میان موهای مجعد و خوش عطر او کمی لبخند شد:
-چندتا هم اینجا!
-قشنگن نه؟!
دستهایش میان موهای او متوقف شد:
-بیشتر از چیزی که فکرش رو کنی...
-پس چرا بیانصافی میکنی؟ تو میتونی بگی مال من قشنگه، من نمیتونم بگم؟!
خندهی بی صدایی تقدیمش کرد:
-تو از چند وقت دیگه لازم نیست دنبال تارهای سفید من بگردی، باید سیاهها رو بشمری!
-جون من رو نگیر... جئون.
-دارم حقیقت رو میگم.
YOU ARE READING
INRED | VKOOK
FanfictionIn Red - سرخپوش جونگکوک جئون، رئیس زادهی بند هشتم زندان گری سی! کسی که توی سلولهای اون زندان بزرگ شده بود و حالا یک تازه وارد توی بند هشتم، همه چیز رو بهم ریخته بود! 🔞🃏⛓ تازه واردی که بدون هیچ ترسی مقابلش میایستاد و با گستاخی جوابش رو میداد ا...