"قسمت هفتم"
به وضوح میتوانست صدای فرو دادن آب دهان تهیونگ را بشنود، صدایی که در میان گلویش خفه شد و کمی پایین تر سرکوب!
گویا در آن تاریکی و کورسوی نور میتوانست حرکت مشهود سیب گلویش را احساس کند، حرکت مشهودی که ترسِ افتاده به جانش را فریاد میزد!
بوی ترس او، کنج لبهایش را بیش از پیش به بالا کشید؛ نمیدانست از کِی اما از احساسات فرد مقابلش تغذیه میکرد؛ همچون همان آدمخواری که با بلعیدن جسم تکه تکه شده ی مقتولش به ارضا میرسید!
و حالا تهیونگ ترسیده بود، اگرچه سعی در ظاهر خونسرد و یخ مانندش داشت، اما تنها جونگکوک میتوانست بوی ترسش را آمیخته با گوشت و خونش احساس کند و چه راضی کننده تر از تغذیه از "ترسِ" مقابلش؟!همان ترسی که صاحبش مجذوب کننده به نظر میرسید و با گذشت همان چند روز، مجذوبش کرده بود!
تهیونگ، همان اسباب بازی بود که وجود جونگکوک برای گذراندن دو سال باقی مانده از حبسش، نیازمندش بود!
زبانش را بر روی نیشخندش کشید و درحالیکه بالاخره نگاه سرکش و تاریکش از باریکه نور تابیده بر جسم تهیونگ خسته میشد، با یادآوری نخ ارزشمندی که صبح در جیبش گذاشته بود به آرامی از روی زمین بلند شد و قدم های بی صدایش را به سوی پیراهن پرتقالی آویز شده بر میله ی تخت کشید.
نخ باریک سیگار را میان انگشت هایش فشرد و باز هم سر جای قبلش بازگشت، با ظرافت و علاقه، بی توجه به استرسی که به انگشت های خوشتراشش لرز انداخته بود، نخ را مقابل نگاه پر انتظارش بالا آورد و با موشکافی نگاهش را به آن دوخت؛ نمیدانست چندمین بار و یا چند هزارمین بار بود کهزندگیشان به نخ ها بند میشد، تا به یاد داشت آن نخهای تنباکو سبز تنها پل ارتباطی میانشان بود!
بی خبر از لبخند عمیق شده ای که مهمان لبهایش شده بود، با دقت خاصی رول پیچیده شده دور سیگار را باز کرد و بی توجه
به تنباکو های خشک شده ای که بر روی شلوارش فرود می آمدند، نفس آسوده ای کشید و بی آنکه متوجه باشد، در گذشته ای دور فرو رفت!(2010/10/20)
(یازده سال قبل؛ ایالات متحده-لس آنجلس )-هی، چی کار میکنی؟
درحالیکه با هیجانی سرکوب شده در عمق گلویش، خیره به تکه کاغذ کوچک میان انگشت هایش مانده بود زمزمه کرد:
YOU ARE READING
INRED | VKOOK
FanfictionIn Red - سرخپوش جونگکوک جئون، رئیس زادهی بند هشتم زندان گری سی! کسی که توی سلولهای اون زندان بزرگ شده بود و حالا یک تازه وارد توی بند هشتم، همه چیز رو بهم ریخته بود! 🔞🃏⛓ تازه واردی که بدون هیچ ترسی مقابلش میایستاد و با گستاخی جوابش رو میداد ا...