In Red - سرخپوش
جونگکوک جئون، رئیس زادهی بند هشتم زندان گری سی! کسی که توی سلولهای اون زندان بزرگ شده بود و حالا یک تازه وارد توی بند هشتم، همه چیز رو بهم ریخته بود! 🔞🃏⛓
تازه واردی که بدون هیچ ترسی مقابلش میایستاد و با گستاخی جوابش رو میداد ا...
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
"قسمت سی و ششم"
-سیگار کشیدن اینجا ممنوعه... افسر کیم!
فضا برایش در میان لایه ای از ابهام فرو رفت و تنها صدای زنگ خطری بود که به دو مفهوم ختم میشد؛ "سیگاری که ممنوع بود، مقابل کارخانهاش" و "افسر کیم خطاب شدن، با وجود ناشناس بودنش!" بیتوجه به داغی خونی که در میان سوز و سرمای هوا تنها گرمای وجودش بود، آب دهانش را فرو داد و بی درنگ با گاردی محافظ به سوی صدا چرخید؛ صدا و مرد فرو رفته در میان تیرگی آسمانی که با وجود تار شدن چشمهایش به سختی وضوح داشت! قدی بلند، چهارشانه، با پوششی مشکی از کت و شلواری اسپرت...
لبهای باریکش پوزخند محوی را به نمایش گذاشته بودند و موهای روشنش به بالاهدایت شده بود! اما آنچه گاردش را بالا آورده بود، افسر خطاب شدنش بود؛ همان واژهای که ندا از شناخت مرد غریبهی مقابلش نسبت به او را میداد. لبخندی تصنعی بر لب آورد و درحالیکه تکیهی سرش را به سازهی پشت سرش میداد تا مبادا از سردردش از پا بیفتد، کام عمیقی از سیگارش گرفت: -ممنوعه؟ اون هم جایی که میسازنش؟! مرد مو بلوند قدمی به سویش برداشت و همان کافی بود تا چهرهاش از میان سیاهی به سوی رد باریکی از روشنایی کشیده شود، چهرهای که حالا که به آن دقت میکرد، شاید آشنا به نظر میرسید، اما هنوز هم ناواضح بود! چشمهای شرقی و بی اندازه کشیده و البته سیاه در میان تاریکی، بینی قلمی و صاف، چهرهی خنثی و بی حسی که تنها بوی درد سری بیشتر میداد!
-قانون قانونه و سیگار نکشیدن توی این منطقه از قانون اینجاست، فکر میکردم پایبند قوانین باشی افسر! پایبند بود، اما پایبندی قانونشکن! نیشخندی به جملهی رسای او زد و بیتوجه به مفهوم آن، دود غلیظ میان لبهایش را غلیظ شده رها کرد: -فکر نمیکنم جهنم قانونی داشته باشه! با سکوت پر لبخند و متفکر او، متقابلا لبخند کجی زد و اینبار بیخبر از خون داغ میان موهایش لب زد: -افسر صدام کردی، هم رو میشناسیم؟ -پس فراموشش کردی؟! پس میشناختند، اما امکان نداشت اوکسی را فراموش کند! جملهی مرد بلوند مقابلش کافی بود تا با افکاری در هم گره خورده چشمهایش را تنگ کند و با دقت بیشتری چهرهی او را مرور کند؛ آشنا بود... آشنایی که در کمال تعجبش به یاد نمیآورد!