" قسمت هفتاد وهشت؛بخش اول"(گورستان سیدر گروو_نیویورک؛ ۰۷:۰۰)
نیمنگاهی به چشمهای او انداخت؛ کشیده، درخشان و چنان زیبا با کنجی خندیده که لبخندی ناخواسته مهمان لبهایش شود، خواهرش زیبا بود و حیف زیبایی چون او که سهمش از آن زندگی مشتی از خاک شده بود!
انگشتهای کم حرارتش روی چهرهی یخ زدهی او کشیده شدند، لمس سنگ بیجان زیر دستهایش کافی بود تا صدای شکسته شدن قلبش گوش گورستان را بخراشد؛ آسمان را به گریه وا دارد و زمین را از اشکهای آسمان، دریا کند. زن ترکشان کرده بود، چیزی تا سالگرد رفتنش باقی نمانده بود و آنها به جا مانده بودند؛ هر کدام در سویی، دخترکش تمام جانش در آنسوی شهر و به دام افتاده، جونگکوکش تنها عزیزش پشت دیوارهای سر به فلک کشیده و خودش؟ تنها مانده زیر باران، مردی که خیره بهاشکهای آسمان روی سنگ یخزدهی خواهرش، اشکهایش را سرکوب میکرد.
ابر میبارید؛
سرما میوزید؛
و دردها، سیلی به جا میگذاشتند!
با صدای نفسهای نامرتب سیاهی کنارش، نگاهش را از سنگ خیس شدهی سوهیونگ گرفت و به بلک داد؛ سگی که در اوج
شلوغ بودنش حال بیاندازه آرام گرفته بود، گور زن را بو میکشید و کنجی از آن خیره به نقطهای نامشخص، خوابیده بود.
لبخندش تلختر از قبل، چهرهاش را آراست و دستی روی سر بارانزدهی بلک کشید:
-دل تو هم براش تنگ شده نه؟
با یادآوری رفتار سوهیونگ با بلک، خندهی بیصدایی کرد و نگاهش با غمی مشهود روی تصویر او کشیده شد:-درسته باهات بازی نمیکرد و وقتی کنارش بودی تشنهی خونت میشد، اما دوستت داشت.
زن نسبت به بلک وسواس داشت، آن وسواس و حساسیت میان خاندان کیم موج میزد، تعجبی هم نداشت؛ آنها خودشان را هم به سختی تحمل میکردند چه برسد به یک سیاهی احمق!
باران چهرهی زن را به گریه نشاند، چنانکه لبخندش محو شود و چشمهایش پر!
دستش را روی صلیب سنگی فرو رفته میان خاک و عکس حک شدهی او کشید تا اشکهایش را پاک کند:
-وکیل کیم... همیشه از بارون متنفر بودی چون موهات رو خراب میکرد و آرایشت رو میشست؛ هیچوقت بهش فکر نکرده بودی که ابرهای بالای سرت و اون آسمون وقتی دلشون میگیره میبارن؛ نیستی ببینی از وقتی رفتی هر روز و هر شب برات باریدن و تو... نه موهات خیس شد و نه آرایشت شسته شد.
باری دیگر دستش را روی عکس خیس شدهی او کشید:
YOU ARE READING
INRED | VKOOK
FanfictionIn Red - سرخپوش جونگکوک جئون، رئیس زادهی بند هشتم زندان گری سی! کسی که توی سلولهای اون زندان بزرگ شده بود و حالا یک تازه وارد توی بند هشتم، همه چیز رو بهم ریخته بود! 🔞🃏⛓ تازه واردی که بدون هیچ ترسی مقابلش میایستاد و با گستاخی جوابش رو میداد ا...