"قسمت چهل و هفتم، بخش اول"-تو... جونگکوک؛ درخواست حمایت داده بودی؟!
صدای تهیونگ اکو میشد؛ همچون نجوایی شکسته میان خلسهای تلخ و یخ زده در افکارش؛ میان گره به گرهی ریسمان ناگشودنی ذهنی که خاکستر شده بود.
صدا تپشهای قلبش میان شقیقههایش به تپش افتاده بود و حالا با گوشهایی داغ شده و عرقی نشسته بر پیشانیاش، نگاهش خیره
به نگاه افتادهی او مانده بود، بی آنکه درکی از حضور یونگی داشته باشد؛ گویا تنها تهیونگ بود و صدای نفسهای بینفسش، تنها تهیونگ بود و دیگر هیچ!
تصویری شکسته نزدیک به در با نگاهی پایین افتاده و سرد.-اوه افسر کیم... تو خبر نداشتی؟!
صدای یونگی افکارش را برید؛ برای چه خفه نمیشد و با سکوتش آندو را ترک نمیکرد؟!
پاسخ تهیونگ تنها نگاهی بود که به جونگکوک انداخت و سیب گلویی که به وضوح تکان خورد؛ خشمش را فرو میداد و یا غمش را؟!
تهیونگ نمیدانست و پسر کوچکتر توقع آن عکسالعمل را از او داشت، برای چه دم از رفتنی میزد که میدانست او را به زمین میکشد؟!
"اگر میگفت صدای ترکهای قلب او را میشنود دروغ نگفته بود؛ مرد بزرگتر چنان گیج شده و فرو رفته میان سرمای حقیقت زندگیاش بود که گویا در آن دنیا نفس نمیکشید."
پلکهایش به تعداد بر هم فشرده شدند و درحالیکه آب دهانش را فرو میداد نفسش را بریده و با صدا رها کرد، یونگی باید سریعتر از افکارش اتاق را ترک میکرد؛ اگرنه علاوه بر جونگکوک و خودش و آن اتاق، او را هم به آتش میکشید.
با صدایی خفه شده لب زد:-پس خبر فیکنر با تو...
جملهای بی ربط، که هر سه به عمق درد بیانش رسیدند اما هیچ یک سخن نگفتند؛ یونگی سری تکان داد و درحالیکه از آن چهارچوب کذایی خارج میشد نیم نگاهی به جونگکوک میخکوب شده انداخت:
-خیالت راحت باشه کیم...
اشارهای به راهرو کرد و ادامه داد:
-راه خروج رو هم بلدم، به کارهاتون برسید!با اتمام جملهاش درحالیکه آندو را با وجودی سیاه شده تنها میگذاشت، قدمهایش را به جلو کشید و در کسری از ثانیه میان راهرو ناپدید شد.
آمده بود که طوفان به پا کند؟
یا آنجا بود تا آتش میانشان را خاکستر کند؟!تصویر یونگی ناپدید شده بود اما آندو ساکن مانده بودند؛ تهیونگ کنار چهار چوب در، خیره به رد محو شده ی یونگی و جونگکوک با فاصله از او خیره به لرزش نوک انگشتهای کشیدهاش؛ مرد بزرگتر زمانی که آتش میشد، دستهایش میلرزید و حالا آن لرزش واضح دردناک بود!
طولی نکشید که در توسط دستهای لرزان افسرش بسته شد و جثهی خنک و معطرش با اندکی فاصله از کنار جسم پشیمانش رد شد؛ تهیونگی که قدمهایش را به سوی میزکار کشیده بود بیآنکه حتی متوجه باشد نفس کشیدنش را فراموش کرده است.
نمیدانست چه کند، چه بگوید و یا حتی چطور نفس بکشد؛ میدانست اگر صدای نفسهایش به گوشهای مرد بزرگتر میرسید همان بهانهای میشد برای طوفانی عظیم میانشان!
YOU ARE READING
INRED | VKOOK
FanfictionIn Red - سرخپوش جونگکوک جئون، رئیس زادهی بند هشتم زندان گری سی! کسی که توی سلولهای اون زندان بزرگ شده بود و حالا یک تازه وارد توی بند هشتم، همه چیز رو بهم ریخته بود! 🔞🃏⛓ تازه واردی که بدون هیچ ترسی مقابلش میایستاد و با گستاخی جوابش رو میداد ا...