"قسمت پنجاه و ششم "(پانزده روز بعد؛ 2021.03.27)
(اسکایلاین_ نیویورک؛ هشت و سی دقیقهی صبح)دو فنجان داغ، قهوه؛
لیوانی بلند قامت و خالی شده از آب پرتقال؛
چند تکه نان تست؛
عسل، کرهی بادام زمینی؛
کمی آنسوتر توت فرنگیهای برش خورده...
میزی چیده شده از یک صبحانه که بدون شک به نبود آن پیرزن چاق و مهربان ختم میشد.
میزی که ندا از پایان صبحانهی یک دختر بچه و دو دلباختهی بیخواب میداد!نگاهش از انگشتهای بلند و کشیدهی او دور فنجان به سوی چهرهاش کشیده شد؛ تهیونگ و چهرهی زیبایی که طی آن دو هفته و یک روز کمر خم کرده بود، اما نگذاشته بود بشکند.
دو هفتهای که خواب از چشمهایشان دریغ و لبخند از زندگیشان روی برگردانده بود.
-به کیت سپردم غذای بلک رو بخره و بیاره، اگر یک درصد یادش رفته بود...
-خودم میخرم.
کمی از قهوهاش سرکشید و خیره به نگاه او ادامه داد:
-اون پیرزن رو بفرست بره، همین الان هم کاری از دستش بر نمیاد!پاسخش خندهی بی صدا و لبخند زیبای مرد بزرگتر بود:
-میدونی چندبار بهش گفتم؟ اون موندن اینجا و کار کردن اینجا رو دوست داره؛ کنار این خانواده زندگی میکنه، از طرفینمیتونیم هانا رو تنها بذاریم توی این خونه، اینطوری بهتره رئیسزاده.
میدانست!
تنها میخواست گوشهای از بحث را باز کند تا صدای خستهی مردش را بشنود؛ تهیونگی که خودش را به خانهی خواهرش، اداره و اتاق کارش دوخته بود!
تهیونگی که صبح زود خانه را به بهانهی کار ترک میکرد و نیمه شب با خستگی بازمیگشت.
مردی که دست و پایش را زنجیر کرده بود، مردی که خودش را سد راههایش قرار میداد؟ برای چه عشقشان؟
کاش میدانست...
-تهیونگ؟
-میدونم چی میخوای بگی جونگکوک پس لطفا... شروعش نکن!
چرا شروعش نمیکرد؟ برای چه دوباره سکوت را انتخاب میکرد وقتی حقایق فریاد شده بودند؟!آنکه میدانستند و لب تر نمیکردند خیانت به زندگیشان نبود؟!
لبهی فنجانش را با انگشت اشارهاش به بازی گرفت.
حرکتی نرم و رقصان، حرکتی دایره وار:
-دیگه نمیتونم ساکت بمونم.
جملهاش کافی بود تا صدای نفس مرد بزرگتر سنگین شود؛ لحظاتی در سکوت بود و آرامش نسبی که توسط صدای فندک او و جان باختن باریکهی میان لبهایش شکسته شد:
-خودم میدونم دارم چیکار میکنم!
میدانست؟!
پوزخندی عصبی به جملهی او زد:
-میدونی و قاتل خواهرت رو ول کردی تا راست راست توی این شهر بچرخه، آره میدونی داری چیکار میکنی تهیونگ!
کام عمیقی از سیگارش گرفت و درحالیکه صندلیاش را کمی عقب میکشید خیره به چهرهی نگران او دود میان لبهایش را رها کرد:
YOU ARE READING
INRED | VKOOK
FanfictionIn Red - سرخپوش جونگکوک جئون، رئیس زادهی بند هشتم زندان گری سی! کسی که توی سلولهای اون زندان بزرگ شده بود و حالا یک تازه وارد توی بند هشتم، همه چیز رو بهم ریخته بود! 🔞🃏⛓ تازه واردی که بدون هیچ ترسی مقابلش میایستاد و با گستاخی جوابش رو میداد ا...