_خب معنیش خیلی واضحه...نمیخوام بلایی سر خودت بیاری
پوزخند زد
+برات مهمه؟
سرمو تکون دادم
_مهمه...چون اگه توچیزیت بشه منو مقصر مرگت میدونن چون من و تو تنها کسایی هستیم که...
زد توحرفم
+باشه...کافیه
و از جاش پاشد و رفت دستشویی
پوزخند زدم
_به من چه؟ بزار هر بلایی میخواد سر خودش بیاره
صدای ویبره گوشیمو شنیدم
از جیبم درش اوردم...با دیدن اسم مامانم اخم نشست رو پیشونیم...
نتونستم خودمو کنترل کنم و گوشیمو کوبیدم به دیوار
+چیکااار میکنی دیوونههههه؟
و دویید سمت گوشی و تیکه هاشو از روی زمین جمع کرد
+چطور میتونی گوشیتو به این راحتی بشکونی اخه...مشخصه گرونم هست
سعی میکرد تیکه هاشو بهم بچسبونه
رفتم سمتش و تیکه های گوشیو از دستش کشیدم و از پنجره پرت کردم بیرون
بدون هیچ حرفی بهم زل زده بود...از کنارش گذشتم و رفتم توی اتاق و درو بهم کوبیدم
اولین قدممو که ورداشتم پام رفت روی یه چیزی
به زمین نگاه کردم...
شبیه میدان مین بود... آدم نمیتونست قدم ورداره
نشستم زمین...یهو در باز شد
+اینجا خونه خودتون نیست که در اتاقو بهم بکوبی و وسیله بشکنی...اینجا خونه منه و هر اتفاقی که اینجا بیفته من باید خسارت بدم
فهمیدی پسر خوب؟!
و در اتاقو باز گذاشت و رفت بیرون..چند دقیقه بعد با بالش و پتو برگشت
+توکجا میخوابی؟!
جوابشو ندادم
+باشه...پس کلا قصد نداری بخوابی
بالش و پتو رو پرت کرد بغلم و خودشو انداخت رو تخت و پتو رو کشیدرو سرش
پوزخند زدم...حالا من باید کجا بخوابم؟ به اطرافم نگاه کردم...لباسایی که دورم بودو کنار زدم و همونجا بالشمو گذاشم و دراز کشیدم
نمیدونم چند دقیقه تو جام وول خوردم که خوابم برد
.................
+پاشو...همیشه اینقدر میخوابی؟
پتو رو از روی سرم کنار زدم و لای چشممو باز کردم
_وقتی میبینی خوابم چرا اینقد سرو صدا میکنی؟
+پاشو مامانت اومده دنبالت... دم دره
نشستم توجام
_بهش که نگفتی من اینجام؟
+من هیچی نگفتم...البته هنوز
_بروبگو من اینجا نیستم
چشماشو گرد کرد
+نکنه میخوای اینجا بمونی؟
_موقت...چند روز...بعدش یه جا پیدا میکنم میرم..خودمم دوست ندارم اینجا بمونم...
پوزخند زد
+حتی توی این موقعیت که به من نیاز داری بازم حاضر نیستی غرورتو بزاری کنار
از جام پاشدم و هودیمو از روی مبل ورداشتم
+کجا؟
_خب دوست نداری بمونم ،میرم دیگه
+بچه نشو...من کی همچین چیزی گفتم؟
_نیاز به گفتن نیست...رفتارت اینو میگه
چند ثانیه مکث کرد
+باشه...میرم به مادرت میگم اینجا نیستی
شونه هامو بالا انداختم
_اگه دوست نداری نگو
بدون اینکه جوابمو بده رفت بیرون و درو بست
هودیمو پرت کردم رو مبل و منتظر موندم برگرده...
چند دقیقه بعد در باز شد وجیمین اومد داخل
_خب چیشد؟
+هیچی...بهش گفتم اینجا نیستی دیگه
چشمامو ریز کردم و با دقت بهش زل زدم
_مطمئنی؟
رفت تو اشپزخونه
+چه دلیلی داره بخوام به تو دروغ بگم بچه؟
پوزخند زدم
_بچه؟
+اره...اندازه یه بچه م عقل نداری
_دیگه داری عصبیم میکنی
+عصبی شو...میخوای چیکار کنی
بشقابی که روی میز بودو ورداشتم وزدم به دیوار که هزار تیکه شد
با عجله از اشپز خونه اومد بیرون..با دیدن شیشه های روی زمین با داد گفت:
+میفهمیییی داری چیکاااار میکنیییی؟
بدون توجه به حرفش از خونه زدم بیرون و درو محکم بهم کوبیدم...
راه افتادمتوخیابون...بخاطر برفی که دیشب باریده بود هوا خیلی سرد شده بود...
کاش حداقل هودیمو میاوردم
چشمم به پارکی که چند قدم جلوتر بود افتاد
رفتم و روی یه صندلی نشستم...حالا باید کجا بمونم...من به هیچ قیمتی حاضر نیسم برگردم خونه...
از شدت سرما دندونام بهم میخوردن
نمیدونم چند دقیقه گذشته بود که یهو احساس کردم گرم شدم
چشمم به پتوی روی شونه م افتاد
رومو برگردوندم عقب
+ تو عقل نداری؟ اخه ادم عاقل توی این سرما بدون لباس گرم میاد بیرون؟
هیچی نگفتم...
نشست رو به روم
+اینکه یه مدتی از فضای خونوادت دور شدی خوبه...اما اگه بخوای با من زندگی کنی باید روی رفتارتو کنترل کنی...چون خودت دیدی...من وضع مالی خوبی ندارم که بتونم خسارتایی که بهم زدیوجبران کنم...پس بیا باهم کنار بیایم باشه؟
بدون هیچ حرفی بهش زل زده بودم...
دستشو جلومتکون داد
+باشه؟
ارومگفتم
_باشه...
لبخند زد
+ پس بیا بریم خونه...ببخشید باهات تند حرف زدم...هواسرده سرما میخوری...راه بیفت
واز جاش پاشد و راه افتاد...منم دنبالش راه افتادم
#کسوف
#p9
#Eve
YOU ARE READING
solar eclipse
Fanfictioncouple: Kookmin.Sope Genre: Romance.Fluff موضوع: جونگ کوک بخاطر اتفاقی که توی گذشته ش براش افتاده به بیماری روانی دچار میشه و جیمین که روانشناسه برای درمان کوک استخدام میشه... و رابطه جونگ کوک و جیمین رفته رفته باهم بهتر میشه و...