+دیگه نمیخورم
_مطمئنم توی این چند روزی که اینجا مراقبم بودی هیچی نخوردی
+خوردم
بطری ابمیوه رو گرفتم سمتش
_فقط یه ذره دیگه بخور
بهم زل زد و یکم دیگه از ابمیوه رو سرکشید
+دیگه نمیخورم
و از جاش پاشد و رفت سمت پنجره
منم یکم از کیک و ابمیوه رو خوردم و انداختمشون توی سطل زباله
_کوک من اینجا لباس دارم؟
+من برات نیاوردم
_کاش میتونستم لباسامو عوض کنم..حس بدی بهم میده
+از خونه برات بیارم؟
_نمیشه که...باید لباس بیمارستان بپوشم
+پس میرم برات میگیرم
_ولش...
بدون اینکه منتظر حرفی ازم بمونه از اتاق رفت بیرون
اروم اروم راه افتادم و نشستم لبه تخت
چرا همه چی اینقدر یهویی اتفاق افتاد؟
اصلا این تومور لعنتی از کجا اومد؟
سرمو با دستام قالب گرفتم...
بعد از اینکه مرخص شدم باید بیفتم دنبال کار...
اینجوری نمیشه...
باید پول کوک رو پس بدم
ولی کوک از کجا پول اورده؟
اونکه گفت هیچ پولی همراهش نیست
پووووف...
چند دقیقه توی همون حالت بودم که کوک اومد داخل...
یه بسته گرفت سمتم
+بیا...برات گرفتم
بسته لباس رو ازش گرفتم و ازجام پاشدم
_ممنونم کوک
هیچی نگفت
خواستم تیشرتمو در بیارم که نتونستم...
رو کردم سمت کوک
_میتونی کمکم کنی؟
به خودش اشاره کرد
+من؟
_اره تو...
+ولی من...
زدم تو حرفش
_پرستار...ببخشید
چند ثانیه بعد همون دختره که دیشب برام ارامبخش زد اومد داخل
+چیزی شده اقای پارک؟
_میشه لطفا کمکم کنین لباسامو عوض کنم؟اگه...
همونلحظه کوک پرید وسط حرفم
+مشکلی نیست...میتونین برین من کمکش میکنم...
به کوک نگاه کردم...
پرستاره رفت بیرون...
کوک اومد سمتم وکمکم کرد تیشرتمو در بیارم
روکردم سمتش
+میشه لباسارو از توی بسته در بیاری؟
بهم زل زده بود...
_کوک با توام
به خودش اومد و سریع تیشرت جدیدو از توی بسته در اورد و کمکم کرد تنم کنم
+واسه شلوار...
_خودم میپوشم
شلوار خودمو در اوردم واروم شلوار جدید رو پام کردم
نگاهم به کوک افتاد که بهم زل زده بود
پوزخند زدم
_چت شده؟
هیچی نگفت و رفت سمت پنجره...
دوباره دراز کشیدم رو تخت...
سرم سنگین شده بود...
چشمامو بستم و سعی کردم بخوابم
..............
با کمک کوک از ماشین پیاده شدم
_کوک مگه من نگفتم بریم خونه...اینجا کجاست منو اوردی؟
بازومو گرفت
+بریم میفهمی
و بعدش رفتیم سمت در ورودی و کوک درو با کارت باز کرد و رفتیم داخل
با دیدن خونه سرجام خشکم زد
+چیشد؟
_چقدر اینجا بزرگه... خونه کیه؟
+خیلیم بزرگ نیست
رو کردم سمتش
_خونه کیه؟
به سقف نگاه کرد
یقه پیرهنشو کشیدم
_خونه کیه کوک؟
زل زد بهم
+خونه تو
جا خوردم
با خنده گفتم
_چی میگی واسه خودت؟
دستمو گرفت و دنبال خودش کشوند
+باید همه جارو نشونت بدم
_کوک چیکار میکنی؟ بیا بریم...اصلا نمیفهمم چرا اومدیم توی خونه مردم
سرجاش وایساد و از توی جیبش یه برگه در اورد و گرفت سمتم
+بخونش
برگه رو از دستش گرفتم و بازش کردم و خوندمش
زل زدم به کوک
_ای...این...سند
+اره مال همین خونه س
نمیتونستم باور کنم
_داری شوخی میکنی اره؟
+از این به بعد اینجا زندگی میکنیم
به اطرافم نگاه کردم
_مبارکت باشه رفیق...خونه قشنگیه...
روکردم سمتش
_یادت باشه یه ابجو مهمونم کنی
بازومو گرفت
+قراره باهم اینجا زندگی کنیم
خندیدم
_ممنون...فکر نکنم تا اخر عمرم بتونم پول این خونه رو بدم
+من خودمم پولی ندادم جیمین...
_پس چطوری خونه مال توعه؟
+من فقط سهم خودمو از ارثم ورداشتم
_ارث؟
+اره...ارث
_نمیدونم باید بگم کار خوبی کردی یا نه...چون بلاخره زندگی خودته اما...
زد تو حرفم
+شاید این بهترین کاریه که تو زندگیم انجام دادم
با لبخند بهش نگاه کردم
_خوشحالم که بالاخره تونستی تصمیم بگیری
و زدم رو شونه ش
_دیگه باید برم خونه...نمیتونم خیلی رو پام وایسم
و خواستم از کنارش رد شم که مچ دستمو گرفت
+نرو...
روکردم سمتش
ادامه داد
+من تنهایی توی این خونه بزرگ نمیتونم زندگی کنم
_به خونواده ت بگو بیان پیشت...یا بفروشش یه جای کوچیکتر بخر
زل زد بهم
+نمیخوام همچین کاری کنم...من به مادرم گفتم میخوام با تو زندگی کنم
جاخوردم
_چرا اونجوری گفتی؟ الان خونوادت راجب من چه فکری میکنن کوک؟
+هیچ فکری نمیکنن...
یقه شو گرفتم
_چرا اینکارو کردی هان؟ نمیدونی من چقدر بدم میاد که توسط شماها تحقیر شم؟
+تحقیر؟
پوزخند زدم
_الان نسبت به من احساس ترحم میکنی نه؟ دلت برام میسوزه...
داد زد
+اصلااااا اینطوریییی نیستتتتت
منم صدامو بردم بالا
_دقییییقاااا همینه کوک...همینه
یهو جلوی چشمام سیاهی رفت و درد شدیدی پیچید توی سرم
نشستم زمین
+جیمین...خوبی؟
اروم گفتم
_خ..خوبم
یهو منو روی دستاش گرفت و برد توی اتاق و خوابوند رو تخت
+استراحت کن...
و از توی جیبم قرصامو در اورد
+یه لحظه صبر کن
و رفت بیرون و چند دقیقه بعد با یه لیوان اب برگشت و کمکم کرد بشینم
+اینو ب..بخور
و قرص رو گذاشت رو زبونم و کمکم کرد اب بخورم
دستاش میلرزیدن
چشمامو بستم
یکم حالم بهتر شد
_تو چرا داری میلرزی؟
دستاشو پشتش قایم کرد
دیدم فکشم داره میلرزه
نگران شدم و دستشو گرفتم
لرزش بدنش کم کم داشت بیشتر میشد
اروم از جام پاشدم و محکم دستاشو گرفتم
_کوک...چیشد؟
جواب نداد
نشوندمش رو تخت و محکم بغلش کردم
_هیس...هیچی نشده...آروم
#کسوف
#p16
#Eve
YOU ARE READING
solar eclipse
Fanfictioncouple: Kookmin.Sope Genre: Romance.Fluff موضوع: جونگ کوک بخاطر اتفاقی که توی گذشته ش براش افتاده به بیماری روانی دچار میشه و جیمین که روانشناسه برای درمان کوک استخدام میشه... و رابطه جونگ کوک و جیمین رفته رفته باهم بهتر میشه و...