..........
دستم رو روی زنگ در فشار دادم و یه قدم اومدم عقب چندثانیه بعد در باز شد.
دستهام که میلرزیدن رو مشت کردم و راه افتادم
+کوک..بدون توجه به مادرم که اسمم رو صدا میزد رفتم داخل...یهو آستین لباسم کشیده شد
برگشتم عقب؛ با دیدن مادرم دستم رو کشیدم که با بغض گفت:
+چرا اینجوری میکنی؟ صدای منو نمیشنوی؟
_اون کجاست؟
+کی کجاست؟
بدون توجه به حرفش راه افتادم
_توی اتاقشه آره؟
و در اتاقشو باز کردم
حدسم درست بود...سرشو آورد بالا و عینکشو از روی چشمش برداشت
+چیشده؟
_تو جیمین رو مجبور کردی بره آره؟
پوزخند زد
+خدایا... چرا دردسر شما دوتا تمومی نداره دیگه؟
دادزدم:
_جواب منو بده، بهش چی گفتی؟
روکرد سمت مادرم
+ چیزی بهش گفتم؟
_من دارم از تو سوال میپرسم، جواب بده
+قراردادتون تموم شده بود دیگه. اومد مزدشو گرفت و رفت
نتونستم خودمو کنترل کنم و رفتم سمتش و یقه شو گرفتم
بغض گلومو فشار میداد
_راجبش درست حرف بزن مردک
زل زد بهم
+یعنی باورش اینقدر برات سخته؟
_تو زندگیت فقط با دروغ گفتن میچرخه
+اگه نمیتونی به من اعتماد کنی میتونی از مادرت بپرسی. اصلا میتونی دوربینارو چک کنی
+پدرت راست میگه کوک... جیمین چندروز پیش اینجا بود
دستم از روی یقه ش شل شد
روکردم سمت مادرم
_ف... فقط اومد... پول بگیره؟
سرشو تکون داد
زانوهام تحمل وزنم رو نداشتن... نشستم زمین..نفس نفس میزدم
+اصلا نمیفهمم چرا اون پسره رو تو زندگیت راه دادی
دستم رو به لبه ی میز گرفتم و از جام پاشدم
زیر لب زمزمه کردم:
_پیداش میکنم
و راه افتادم سمت در خروجی
+کوک پسرم... صبر کن
بدون توجه به حرفش از خونه زدم بیرون... گوشیم رو از جیبم در آوردم و به یونگی زنگ زدم... بوق سوم که خورد جواب داد
_الو یونگی
+چیشده کوک؟
_میدونم ازش خبر داری... فقط بهم بگو کجاست
+راجب کی داری حرف میزنی؟
_فقط بهم بگو جیمین کجاست... کاری باهاش ندارم فقط یه چیزی رو باید ازش بپرسم همین
+چرا فکر کردی که من ازش خبر دارم؟
بغضم ترکید... گوشی رو از گوشم دور نگه داشتم که صدای گریه مو نشنوه
نمیدونم چند دقیقه توی همون حالت بودم که صدای نوتیف گوشیمو شنیدم
آستینمو روی اشکام کشیدم و به صفحه گوشیم نگاه کردم... یونگی بود:
(+من نمیدونم که جیمین خونه ی هوسوکه... دیگه از من چیزی نپرس)
قدمامو تند کردم سمت خیابون؛ سوار تاکسی شدم و راه افتادم سمت خونه ی هوسوک
مسیرش خیلی طولانی نبود اما تا وقتیکه رسیدم انگار دوسال گذشت
از ماشین پیاده شدم
نگاهم به خونه افتاد... نفس عمیقی کشیدم
_محکم باش... بغض نکن
دستم رو روی زنگ فشار دادم
در که باز شد رفتم داخل
هوسوک اومد سمتم... دستپاچه بود
+چ.. چقدر یهویی... خوش اومدی
روکردم سمتش
_کجاست؟
+چی؟
_جیمین...جیمین کجاست؟
بدون هیچ حرفی بهم زل زد
از کنارش رد شدم و از پله ها رفتم بالا
_بیا بیرون
تن صدام رو بردم بالاتر
_بیا بیرون... میدونم اینجایی
رفتم سمت اتاق دوم که هوسوک روبه روم وایساد
_از سر راهم برو کنار
+جیمین اینجا نیست
خواستم حرف بزنم که در یکی از اتاقا باز شد و جیمین اومد بیرون
با دیدنش یه قدم عقب رفتم... مثل همیشه ضربان قلبم بالا رفت
زبونم بند اومده بود
زل زد بهم... هیچ حسی رو نمیتونستم از چشماش بخونم
+اینجا چی میخوای؟ مگه نگفتم دیگه نمیخوام ببینمت؟
محکم باش... بغض نکن
_واقعا بخاطر پول اومدی تو زندگیم؟
خندید
+فکر نمیکنی این حرفا دیگه تکراری شدن؟
_میخوام دوباره بشنومشون
+جز پول چه دلیل دیگه ای میتونستم داشته باشم؟
_ه... همش...
+آره... همش دروغ بود
بخاطر اشکایی که تو چشمام جمع شده بود تار میدیدمش
_چرا وقتی رو به روم وایمیسی اینقدر بی رحم میشی؟
بدون هیچ حرفی بهم زل زد
_یعنی باید باور کنم؟ باور کنم که دیگه نیستی؟
+باید باور کنی
_یعنی برات مهم نیست اگه کسی جات بیاد؟
لباشو روی هم فشار داد و نگاهشو ازم گرفت
داد زدم:
_برات مهم نیست اگه یکنفر دیگه رو مثل تو دوست داشته باشم؟
درحالیکه لباش از بغض میلرزیدن داد زد:
+نه مهم نیست... هرکاری دوست داری بکن
و برگشت توی اتاقش و در بهم کوبید
بغضم ترکید
با داد گفتم:
_پس آمادگی اینو داشته باش که منو با چند نفر دیگه ببینی
و خواستم برم که هوسوک دستمو گرفت
نگاهم به صورتش که از اشک خیس شده بود افتاد
+کار اشتباهی نکن کوک... پشیمون میشی
دستمو کشیدم
_نشونتون میدم
و از خونه زدم بیرون
کلافه اشکامو پاک کردم... بسه دیگه... این آخرین باریه که گریه میکنم
..............
#کسوف
#p78
#Eleanor
YOU ARE READING
solar eclipse
Fanfictioncouple: Kookmin.Sope Genre: Romance.Fluff موضوع: جونگ کوک بخاطر اتفاقی که توی گذشته ش براش افتاده به بیماری روانی دچار میشه و جیمین که روانشناسه برای درمان کوک استخدام میشه... و رابطه جونگ کوک و جیمین رفته رفته باهم بهتر میشه و...