+خ...خب تو
_چی میخوای بگی؟
+تو...
منتظر موندم حرفشو تموم کنه
هیچی نگفت
_من؟
+تو نیاز به مراقبت داری
_خودم میتونم...برو پی زندگیت
پوزخند زد و هودیشو از روی صندلی ا که کنار تخت بود ورداشت
+خب زودتر میگفتی دوست نداری باهات زندگی کنم
و راه افتاد بره سمت در که
با صدای نسبتا بلندی گفتم
+اخ..سرم
روکرد سمتم
با دیدن قیافه نگرانش خندم گرفت
_بیا...
به سقف نگاه کرد و اومد سمتم
+چی میخوای بگی...باید برم
دستمو دراز کردم سمتش و دستشو گرفتم
_فکر کنم جدی جدی داری داداش کوچولوم میشی
بدون هیچ حرفی بهم زل زد
_چیشد؟
دستشو کشید و هودیشو پرت کرد رو زمین
+من برادر نمیخوام فهمیدی؟
جا خوردم
_خب...چی گفتم مگه؟
+من اگه برادر میخواستم، برادر خودمو ول نمیکردم
_باشه...ببخشید...فقط داد نزن
و با دستم سرمو گرفتم...سرگیجه داشتم
نشست لبه تخت
بهش نگاه کردم...مثل بچه ها با انگشتاش ور میرفت
لبخند نشست رو لبم
+هنوزم باهام قهری؟
هیچی نگفت
_اهای با توعم...
دوباره جوابی نشنیدم
دستمو روی سرم گذاشتم و چشمامو بستم
_وای اخرش این سردرد منو میکشه
+میخوای بگم دکتر بیاد؟
+نه نیازی نیست...خوب میشم
یهو یه چیزی یادم اومد
_هزینه عمل منو کی داد؟
شونه هاشو انداخت بالا
+نمیدونم
چشمامو ریز کردم
_ مگه میشه تو ندونی؟ جز تو کسی با من نبوده اینجا
+احتمالا یه ادم خوب تموم هزینه هاتو داده...چرا میخوای بدونی اصلا؟
_آدم خَیِر یهو نمیاد به من کمک کنه
+شاید کرده
مکث کردم
_تو بودی؟
بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت
+نه...چرا من باید هزینه عمل تورو بدم؟
مچ دستشو گرفتم که رو کرد سمتم
_همشو بهت برمیگردونم باشه؟
دستمو پس زد
+من میگم پول ندادم تو میگی برمیگردونم؟ دیوونه شدی؟
همونلحظه پرستار اومد داخل و یه امپول زد تو سرمم
+بهتر شدین اقای پارک؟
_ممنون...بهترم
+براتون ارامبخش زدم که بتونین بخوابین
کوک گفت
+یعنی الان قراره بخوابه؟...اینهمه خوابید کافی نبود؟
بهش زل زدم...چرا داره حرص میخوره؟
پرستاره گفت:
+اقای پارک عمل سختی داشته...باید خوب استراحت کنه که خوب شه
+خب چرا بدون اینکه بگی براش ارامبخش زدی؟
پریدم وسط بحثشون
_ممنونم... خانم پرستار
پرستاره یه امپول دیگه م خالی کرد توی سرمم و رفت بیرون
رو کردم سمت کوک
_خب مریضم...باید... استراحت ...کنم دیگه
پوزخند زد
+میدونی یه دوروزه که بیهوشی؟
_دوروز؟
سرشو تکون داد
+از اون روز که بیهوش شدی یه دوروزه که بیدار نشدی
مکث کرد
+حالت خیلی بد شده بود
هیچی نگفتم
پلکام داشتن سنگین میشدن
یکم خودمو جا به جا کردم که فضای تخت خالی شد
_بیا اینور تر...بشین...اونجا اذیت میشی
جابه جا شد و عقبتر نشست
به چشماش نگاه کردم
_چرا...چشمات...اینقدر...قرمزه؟
+اممم...شاید بخاطر بیخوابیه
به زور چشمامو باز نگه داشته بودم
مچ دستشو گرفتم...نمیتونستم بکشمش سمت خودم...
دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و خوابم برد
.....................
بااحساس درد توی دستم چشممو باز کردم
صبح شده بود
یهو نگاهم به کوک افتاد که سرشو روی بازوم گذاشته بود و خوابش برده بود
جا خوردم
چرا اینجا خوابیده؟
دستم که زیر سرش بود کامل بی حس شده بود
چطور تونسته خودشو توی این تخت یکنفره جا کنه؟
صورتش یه وجب با صورتم فاصله داشت
بهش زل زدم
مثل بچه ها معصوم بود...
دستمو تکون دادم که پلکاش لرزیدن و چشماشو باز کرد
چند ثانیه بهم زل زد و بعدش یهو از جاش پرید
_چرا اینقدر شوکه شدی؟ مگه خودت روی تخت من نخوابیدی؟
هیچی نگفت
دستمو جا به جا کردم که خون توش جریان پیداکنه...کامل خواب رفته بود
اروم نشستم رو تخت
_ من یکم گشنمه...میتونی برام آبمیوه بگیری؟
بدون اینکه نگاهم کنه از روی تخت پاشد و رفت بیرون
چرا اینجوری میکنه؟ انگار زورش کردم که رو تخت بخوابه
اروم جا به جا شدم و از تخت اومدم پایین و بعد از اینکه دمپاییامو پوشیدم اروم اروم راه افتادم سمت دستشویی و صورتمو شستم و اومدم بیرون و رفتم دم پنجره وایسادم و اروم لاشو باز کردم
بوی نم بارون باعث شد لبخند بزنم
همه جا خیس بارون بود
نمیدونم چند دقیقه محو نگاه کردن فضای بیرون بودم که یهو دیدم کوک یه ابمیوه با کیک گذاشت توی دستم
+بخور
و از کنارم رد شد و نشست روی صندلی
روکردم سمتش
_خودت چی؟
+من نمیخورم
رفتم سمتش و کنارش نشستم وکیک رو از نایلونش در اوردم و در بطری آبمیوه رو هم باز کردم
یه تیکه از کیک رو با دستم جدا کردم و گرفتم سمت لبای کوک که سرشو کج کرد
+نمیخورم
بازوشو گرفتم
_بخور
بهم زل زد
از فرصت استفاده کردم و کیک رو چپوندم تو دهنش و یه قلپ ابمیوه دادم خورد
#کسوف
#p15
VOUS LISEZ
solar eclipse
Fanfictioncouple: Kookmin.Sope Genre: Romance.Fluff موضوع: جونگ کوک بخاطر اتفاقی که توی گذشته ش براش افتاده به بیماری روانی دچار میشه و جیمین که روانشناسه برای درمان کوک استخدام میشه... و رابطه جونگ کوک و جیمین رفته رفته باهم بهتر میشه و...