کسوف پارت ⁴³

335 59 0
                                    

+دیگه نمیخوای آماده شی؟
اروم لای چشمامو باز کردم و با صدای گرفته م گفتم:
_الان واقعا نیازه بریم بیرون؟!
خندید
+خودت مهمون دعوت کردی حالا نمیخوای بری خرید؟
_خب من دعوتشون کردم...تونمیتونی خرید کنی؟
+میخوای تنهایی برم خرید؟ باشه
با کلافگی از جام پاشدم
_منم میام...
و رفتم به صورتم آب زدم و از داخل کمدم یه تیشرت سفید با پیرهن زد ورداشتم و تنم کردم...
داشتم موهامو شونه میزدم که جیمین اومد داخل‌‌‌...
+میخوای با شلوارک بیای بیرون؟!
نگاهم به شلوارک پام افتاد...
_نه با شلوارک نمیام
اومد از پشت بغلم کرد
+من اصلا آدم لوسی نبودم
تک خنده ای تحویلش دادم
_مطمئنی؟!
از آینه بهم زل زد
+شک داری؟!
شونه هامو انداختم بالا
_نه اصلا
و از داخل کمد یه شلوار هم کشیدم بیرون و رو کردم سمت جیمین
_میخوام شلوارمو عوض کنم...
دست به سینه بهم زل زده بود
شونه هامو انداختم بالا
_هرطور راحتی...
و شلوارکمو در اوردم که یه قدم عقب رفت و به در تکیه داد
پوزخند زدم
_میترسی؟
+به من میاد از همچین چیزی بترسم؟!
و خندید...
ابروهامو دادم بالا
_امیدوارم بعدا پشیمون نشی از حرفت...
خندید
شلوارمو پام کردم و برای اخرین بار به خودم نگاه کردم...خوب خوبه
گوشیمو ورداشتم و باهم از خونه زدیم بیرون
_ خب الان باید چی بخریم؟!
شروع کرد با انگشتاش شمردن
+گوشت، پیازچه، رامیون، برنج، گوجه، سوسیس...اممم میوه...خب میوه چی بگیریم؟ سیب خوبه...نمیدونم
با لبخند بهش خیره شده بودم
یهو سرشو اورد بالا
+تو نظری نداری؟!
شونه هامو انداختم بالا
_نه واقعا
زیر لب گفت:
+اگه یه عروسک با خودم میاوردم بیشتر از تو به دردم میخورد
_هی..شنیدم چی گفتیا
شونه هاشو انداخت بالا
+اهمیتی نداره...
پوزخند زدم
_یعنی میخوای بگی در این حد پررو شدی؟
زل زد بهم
+دقیقا...من خیلی پررو شدم
و ازم فاصله گرفت و راه افتاد...
لبخند نشست رو لبام
زیر لب گفتم:
_دیوونه...
رو کرد سمتم
+هی...فکر کنم اون فروشگاه هرچیزی که بخوایم رو داره
سرمو تکون دادم
_خب بریم..‌
و باهم رفتیم داخل فروشگاه
+یه سبد وردار
بدون هیچ حرفی یه سبد چرخ دار ورداشتم و افتادم دنبالش...
هرچی میومد دستش ورمیداشت...
سبد داشت پر میشد
رو کردم سمتش
_اینهمه خوراکی فقط واسه امشبه؟
+اولین باره داره برامون مهمون میاد...میخوای آبرومون بره؟!
شونه هامو انداختم بالا
_من از چیزی سر در نمیارم...تو بهتر میدونی
چندتا بطری آبجو هم از داخل یخچال ورداشت و گذاشت داخل سبد و رو کرد سمتم و یه لبخند دندون نما تحویلم داد
پوزخندزدم
+چرا پوزخند میزنی؟
_اخه از این لبخندا توی خونه نمیزنی...
شونه هاشو انداخت بالا
+من همیشه خوش اخلاق و خوش خنده م...
سرمو تکون دادم
_همینطوره
+خب...بریم حساب کنیم
ودستمو پس زد و دسته سبد رو گرفت و رفت حساب کنه...
منم چندتا بسته چیپس ورداشتم و گذاشتم روی میز...
وقتی فروشنده همه رو حساب کرد کارتمو از جیبم در اوردم که جیمین زودتر کارتشو داد و حساب کرد
_ چرا حساب کردی؟
+مشکلش چیه؟! باهم داریم زندگی میکنیم دیگه
و دوتا کیسه ورداشت و رفت بیرون
حدودا ۵ تا کیسه دیگه مونده بود...همشونو دستم گرفتم و رفتم بیرون
_خسته نشی...
خندید
+نگران من نباش...
پوزخند زدم
کنار خیابون وایساد و تاکسی گرفت و سوار شدیم و رفتیم خونه...
کیسه های خرید رو گذاشتم توی اشپز خونه و یه لیوان آب واسه خودم ریختم و سرکشیدم
نگاهم به جیمین افتاد که دستشو گذاشته بود روی سینه ش و عمیق نفس میکشید...
دوییدم سمتش
_چیشده جیمین...خوبی؟!
سرشو تکون داد
دستشوگرفتم و نشوندمش روی صندلی
_چیشده؟ بریم بیمارستان؟
+فکر کنم بخاطر این بود کیسه هارو جابجا کردم...فکر میکنم خیلی لوس شدم
و بی صدا خندید
_دیگه نمیخوام حتی یه لیوان جابجا کنی باشه؟
هیچی نگفت
کشیدمش تو بغلم...
_نمیخوام حتی یه ثانیه درد بکشی
+هی کوک...بیشتر از این لوسم نکن
اروم روی موهاشو بوسیدم
_ تو هرچقدم لوس بشی باز عاشقتم...
خندید
+میترسم پشیمون شی
ازش جدا شدم و زل زدم بهش
_ هیچوقت همچین اتفاقی نمیفته
چند ثانیه با لبخند بهم زل زد
یهو گوشیش زنگ خورد
از جیبش درش اورد و جواب داد
+هی یونگی...
خندید
+اره...خیلی وقت میشه...اهای مسخره نکن....
دوباره زد زیر خنده
+فکر میکنی چرا زنگ زدم؟!....میخواستم بیای خونمون.......آم خب دلیل خاصی که نداره...فقط میخواستم بیای....
خندید
+میدونم که نمیتونی دلمو بشکنی...پس منتظرتم.....ببین باید بیای...نه....همینکه گفتم....الان آدرسو واست میفرستم...
و بعد گوشیشو قطع کرد
_جیمین
با لبخند سرشو اورد بالا و بهم زل زد
_عادتته باهمه اینقدر میخندی؟!
لبخند روی لبش محو شد
+متاسفم...
و از جاش پاشد و کیسه های میوه رو برداشت و ریخت داخل سینک
رفتم سمتش و از پشت بغلش کردم و سرمو بردم توی گردنش و عمیق نفس کشیدم
+اذیت نکن کوک
آروم لاله گوششو به دندون گرفتم
_من اذیتت میکنم؟
روکرد سمتم و با لبخند گفت:
+اجازه بده مهمونی امشب رو درست برگزار کنیم کوک
_مگه من اجازه ندادم؟!
+با اینکارات نمیزاری هیچ کاریو انجام بدم
ازش جدا شدم
_باشه...دیگه کاریت ندارم
و خواستم از کنارش رد شم که دستمو گرفت
رو کردم سمتش
_دستمو ول کن
یهو اومد سمتم و گردنمو محکم گاز گرفت و ازم جدا شد
صورتم از درد جمع شد
دستمو گذاشتم روی گردنم
_این چه کاری بود جیمین؟
زد زیر خنده
+تا تو باشی دیگه با من قهر نکنی
بعد یه بشقاب با چاقو داد دستم
+بشین پیازچه هارو خرد کن
و یه دسته پیازچه شست و داد بهم
با اعتراض گفتم:
_دوباره میخوای دستمو ببرم؟!
شونه هاشو انداخت بالا
+خب یاد بگیر که جاییتو زخم نکنی
_من علاقه ای به این کار ندارم
خندید
+علاقه نداری یا بلد نیستی؟
_خیلیم بلدم...حوصله ندارم
#کسوف
#p43
#Eve

solar eclipseOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz