نشستم روی صندلی ای که گوشه ی مطب بود
جیمین هم مشغول خالی کردن کشو ها بود..
+چرا از خونه فرار کردی؟!
_دلم نمیخواد جایی بمونم که باعث عذاب کشیدن بقیه بشم..!
پوزخند زد:
+الان بنظرت کار درستی انجام دادی؟!
جوابشو ندادم..
در کارتن رو با چسب بست و از جاش پاشد:
+من دیگه میرم..
بهم زل زد:
+اگه میخوای میتونی یکی دوروز پیش من بمونی..!
از جام پاشدم:
_میرم هتل
یهو یادم افتاد که پول همرام نیست
لبخند زد:
+پول همراهت نیست درسته؟!
هیچی نگفتم..
+راه بیوفت
و از مطب رفت بیرون..منم دنبالش راه افتادم
درو قفل کرد و راه افتاد..منم با فاصله ازش راه میرفتم
سرجاش وایساد و برگشت به من نگاه کرد:
+یکم تندتر راه بیا
و دوباره راه افتاد...
خودمو بهش رسوندم..حدودا نیم ساعت بعد رسیدیم
+اون خونه ی منه..!
و به اتاق کوچیکی که چند تا پله میخورد اشاره کرد..از پله ها رفت بالا و درو باز کرد
+منتظر چی هستی؟بیا بالا..
از پله ها رفتم بالا:
+اول من میرم که یکم این بهم ریختگی هارو جمع و جور کنم..
و رفت داخل
منم دنبالش رفتم تو..انگار بمب منفجر شده بود
لباسایی که افتاده بودن روی مبل رو جمع کرد و گذاشت تو کشو..
_اینجا خیلی کوچیکه..!
+شرط میبندم حتی اندازه حمومتم نمیشه..!
سرمو تکون دادم:
_آره...همینطوره
+ولی برای من ینفر خوبه
و رفت توی آشپزخونه..
+بشین تا منم دوتا قهوه بیارم گرم شیم
هودیمو درآوردمو نشستم روی مبل..مشخص بود حالش خیلی بده
چطور میتونست وقتی اینقدر حالش بده بازم لبخند بزنه و خوب رفتار کنه؟
چند دقیقه بعد را دوتا فنجون قهوه اومد و گذاشتشون روی میز و خودشم نشست:
+بهش شیر اضافه کردم..دوس داری؟!
سرمو تکون دادم..نگاهم به چشماش افتاده بود
کاسه ی خون شده بودن..!
_تو مقصر نیستی
بهم زل زد..
_اون فقط یه حادثه بود..
چشماش پر اشک شد:
+اما..میتونستم..زودتر..برسم
سرمو تکون دادم:
_نه..تو هرکاریم میکردی نمیتونستی به موقع برسی چون اون تصمیمشو گرفته بود..!
سرشو خم کرد..از قطره های اشکش که میچکیدن روی شلوارش فهمیدم داره گریه میکنه..
_تو مثل من نباش..اگه دارم این حرفارو بهت میزنم بخاطر اینه که حس میکنم شاید یه درصد با بقیه ی روانشناسا فرق داشته باشی..!
+من روانشناس نیستم
_تو هنوزم یه روانشناسی..تا وقتیکه منو درمون نکردی نمیتونی بگی روانشناس نیستی..!
+من حالم از تو بدتره..چجوری حال تورو خوب کنم؟
_به من مربوط نیست..تو به خونوادم قول دادی!..
دستشو روی اشکاش کشید:
+متاسفم..من نباید تورو قاطی مشکلات خودم کنم..
هیچی نگفتم و فنجون قهومو از روی میز برداشتم
+صبر کن..یادم رفت شکلات بیارم
از جاش پاشد که مچ دستشو گرقتم و نشوندمش سرجاش..
_من قهوه تلخ میخورم
دستشو روی جای انگشتام روی مچ دستش کشید:
+اینقد محکم لازم نبود..
بدون توجه به حرفش قهومو تا آخر سرکشیدم و فنجون رو گذاشتم روی میز..
+میرم یه آب به صورتم بزنم..
و از جاش پاشد که دوباره مچ دستشو کشیدم و نشست سر جاش...
+میتونم بپرسم این کارات چه معنی ای میده؟!....#کسوف
#p8
#Eve
VOCÊ ESTÁ LENDO
solar eclipse
Fanficcouple: Kookmin.Sope Genre: Romance.Fluff موضوع: جونگ کوک بخاطر اتفاقی که توی گذشته ش براش افتاده به بیماری روانی دچار میشه و جیمین که روانشناسه برای درمان کوک استخدام میشه... و رابطه جونگ کوک و جیمین رفته رفته باهم بهتر میشه و...