دوباره گرفتمش...بازم رد کرد
پوزخند زدم...
اینقدر دوسش داری کوک؟!
اما تو نمیتونی اینطوری رفتار کنی...
باید پیداش کنم...
دستامو کردم توی جیبم وقدمامو تند تر کردم
حدودا یکساعتی میشد که همینطوری داشتم راه میرفتم...
کجایی تو؟
از کنار هر کافه ای رد میشدم سرمیکشیدم داخل
اما نبودن...
کلافه شدم
دوباره گوشیمو ورداشتم و باهاش تماس گرفتم...
بوق اخر که خورد جواب داد
+چی میخوای از جونم؟
پوزخند زدم
_الان من مزاحمتم درسته؟
+دوست داری بگم نه وقتی هستی؟!
_این چه مدل حرف زدنه؟!
یهو صدای جیسو رو شنیدم
+هی...ارومتر..درد میکنه
احساس کردم پاهام بی حس شد
_داری چه غلطی میکنی کوک؟!
+من...دیگه باید...برم..
_چرا نفس نفس میزنی؟...چه غلطی داری میکنی؟ با توام
+دیگه قطع میکنم..
خواستم حرف بزنم که گوشی رو قطع کرد...
کلافه دستمو کشیدم تو موهام...
داری چیکار میکنی کوک
قدمامو تند تر کردم و دوباره بهش زنگ زدم که قطع کرد...
چند بار اینکارو تکرار کردم که جواب داد
+میشه لطفا بزاری یکم استراحت کنم؟
_من...من یه چیزی باید بهت بگم.
+چی میخوای بگی؟!
_ببینمت میگم...
+علاقه ای به شنیدن تحقیرات ندارم
بغض گلومو گرفت
_ببین...میخوام باهات حرف بزنم
سکوت کرد
+کجا بیام؟
_ من سر کوچه وایسادم
+کدوم کوچه؟
_خونه خودمون...
+باشه...سعی میکنم خودمو برسونم...
و گوشی رو قطع کرد...
تکیه دادم به دیوار و نشستم زمین...
دستامو ها میکردم که گرمم شه...
دونه های برف درشت تر شده بودن
هوا خیلی سردتر شده بود...
حدودا نیم ساعت گذشته بود که صدای پا شنیدم
سرمو اوردم بالا...
با دیدن کوک که داشت نفس نفس میزد لبخند نشست رو لبام
از جام پاشدم دوییدم سمتش و بغلش کردم
محکم بغلم کرد
سرمو بردم تو گردنش و با خنده گفتم:
_فکر نمیکردم بیای...
حلقه دستاشو دورم محکمتر کرد و هیچی نگفت...
_میشه توی همین حالت بهت حرفمو بگم؟
+میشنومش...
سکوت کردم
+جیمین..منتظرم
_من...
+تو؟
_من...فکر میکنم...یعنی
+کامل حرفتو بزن...
_دوست دارم...
سرجاش خشکش زده بود...
چند ثانیه بینمون سکوت حاکم بود...
_نمیخوای چیزی بگی؟
خودشو ازم جدا کرد و زل زد بهم...
نگاهش بین چشمام میچرخید
+داری اذیتم میکنی؟
_اذیتت کنم؟ چرا؟
دستمو گرفت گذاشت رو قلبش...
مثل گنجشک میزد
+ببین... این قلب شوخی حالیش نمیشه ها...
_اما من...شوخی نکردم...
اروم اروم لبخند نشست رو لباش...
+یعنی...یعنی توام...
_اره...منم مریض شدم جئون...
و خندیدم...
دستاشو دور کمرم حلقه کرد و منو به خودش نزدیک تر کرد و سرشو اورد جلو
_وسط خیابون وایسادیم..مردم...
اهمیت نداد و لبا...شو گذاشت رولبا...م
دستامو بردم پشت گوشاش و همراهیش کردم...
لبخند از روی لبام کنار نمیرفت...
چند ثانیه که گذشت نفس کم اوردم و خودمو ازش جدا کردم...
نفس نفس میزدم
_هی...چخبرته...خفه شدم...
خندید و محکم بغلم کرد...
جوری که نفسم بند اومد
با خنده گفتم:
+قصد داری منو بکشی درسته؟!
خودشو ازم جدا کرد و یه دستشو دور کمرم حلقه کرد و با اونیکی دستش دستمو گرفت
+بیا فقط برقصیم جیمین...
با لبخند سرمو تکون دادم
شروع کردیم به رقصیدن...
دونه های برف میریختن رو صورتامون...
صدای خنده هامون فضارو پر کرده بود
یهو کمرمو گرفت و بلندم کرد...
دستمو بردم سمت اسمون و خم شدم رو به عقب
با خنده گفت:
+این یه شاهکار هنریه جیمین...
زدم زیر خنده...
شروع کرد به چرخوندنم...
چشمامو بستم و داد زدم:
_اهای سرم گیج میرهههه
توجه نمیکرد...
چند ثانیه که گذشت منو گرفت رو دستاش...
چون سرم گیج میرفت چشمامو بستم و دستامو حلقه کردم دور گردنش...
راه افتاد
+بهه حدی هیجان دارم که میتونم همینطوری تا ماه راه برم...
خندیدم
_فکر کنم انتظارشو نداشتی نه؟!
خندید
+هنوزم فکر میکنم خوابم...
محکم زدم به سینه ش که صورتش از درد جمع شد
_ببین...بیداری...
+اره...دیگه مطمئن شدم...
دونه های برف که میریخت روی صورتم حس خوبی بهم میداد...
وقتی رسیدیم خواستم از بغلش بیام پایین که نذاشت
پاشو چسبوند به دیوار و کارت رو از جیبش در اورد و درو باز کرد و رفتیم داخل....
_خب...ممنونم..منو بزار زمین
خندید
+زیادی عجله میکنی...دوسش ندارم
_چیو دوس نداری؟
#کسوف
#p37
#Eve
ESTÁS LEYENDO
solar eclipse
Fanficcouple: Kookmin.Sope Genre: Romance.Fluff موضوع: جونگ کوک بخاطر اتفاقی که توی گذشته ش براش افتاده به بیماری روانی دچار میشه و جیمین که روانشناسه برای درمان کوک استخدام میشه... و رابطه جونگ کوک و جیمین رفته رفته باهم بهتر میشه و...