کسوف پارت²⁵

365 67 3
                                    

سرمو گذاشتم روی سینه ش و محکم گرفتمش که اروم شه...لرزش بدنش داشت کمتر میشد...
نمیدونم چند دقیقه توی اون حالت بودیم...فقط احساس کردم که چشمام سنگین شده و خوابم برد...
.........
(جونگ کوک):
با احساس سنگینی یه چیزی روی سینه م چشمامو باز کردم...
با دیدن جیمین که سرشو گذاشته بود رو سینه م چشمام گرد شد...
اینجا چیکار میکنه؟
یهو تموم اتفاقایی که افتاده بود از جلوی چشمام رد شد...
پس میخواست باهاش قرار بزاره...
پوزخند زدم و خواستم پسش بزنم که انگار یه چیزی مانع شد و دستم توی هوا موند...
همونلحظه تکون خورد و صورتشو چرخوند سمتم...
لباش مثل بچه هایی که پستونک میخورن تکون میخورد...
نفسمو تو سینه م حبس کردم...
با دستش چشمشو مالید...
نگاهم به انگشت کوچیکش افتاد
نفسمو دادم بیرون...
چند بار نفس کشیدم که حالم بیاد سرجاش...
نگاهم روی لبا...ش ثابت موند...
کلافه دستمو کشیدم رو صورتم و اروم گذاشتمش زمین و از جام پاشدم
چند ثانیه همونطوری مونده بود بعدش اروم لای چشماشو باز کرد و با چشمای ریز شده زل زد بهم و دستشو گذاشت رو سرش
+عه...من کی خوابم برد؟
پوزخند زدم و گوشیمو از روی میز ورداشتم و راه افتادم سمت در ورودی
+هی کوک...کجا...
اومد سمتم
برگشتم سمتش
_دیگه هیچوقت دنبالم نیا
مکث کردم
_دروغگو بودنت حالمو داره بهم میزنه
ناباورانه بهم زل زد
+واقعا داره باورم میشه که داری مثل نامزدت باهام رفتار میکنی
اروم زدم به سینه ش
_هرجوری میخوای فکر کن...برام مهم نیست
و کلاه هودیمو کشیدم سرم و راه افتادم
هنوز چند قدم بیشتر راه نرفته بودم که صداشو پشت سرم شنیدم
با داد گفت:
+میدونی چیه جونگ کوک؟ من دیگه بهت اهمیت نمیدم...هرکاری دوست داری بکن
بدون توجه به حرفش قدمامو تند تر کردم
بارون شدیدتر شده بود
لبه کلاهمو کشیدم پایینتر و دستامو کردم تو جیبم...
هوا خیلی سرد بود...
دستامو گذاشتم دم دهنم که گرم شم...
بدون هدف فقط راه میرفتم...
شب شده بود...
خیابونا خلوت بودن...
چونه م از سرما میلزید...
یهو صدای زنگ گوشیمو شنیدم..از جیبم درش اوردم و به صفحه ش نگاه کردم
جیمین بود...
سرجام خشکم زد
با انگشتای لرزونم تماسو وصل کردم و گوشی رو گذاشتم دم گوشم
+کجایی دیوونه؟
بغضم ترکید...
به اطرافم نگاه کردم...
با گریه گفتم:
_نمیدونم کجام...
+صبر کن الان میام دنبالت...
و بعد گوشی رو قطع کرد...
استینمو کشیدم روی اشکام و نشستم زمین...
بارون سرتا پامو خیس کرده بود
خودمو بغل کردم که شاید یکم گرم شم...
حدودا ۱۵ دقیقه گذشته بود
که صدای قدم شنیدم
سرمو اوردم بالا...
با دیدن جیمین دوباره اشک تو چشمام جمع شد...
از جام پاشدم و دوییدم سمتش
محکم بغلش کردم
دستشو کشید رو پشتم
+چرا اینکارا رو میکنی دیوونه؟ این رفتارا چیه؟مثلا ۲۶ سالته
با گریه گفتم:
_دیگه...دیگه درست...رفتار میکنم..
خندید و اروم زد به پشتم
+مطمئن نیستم بتونی
بعد از چند ثانیه ازم جدا شد
+خب زود باش...باید بریم خونه
و بعد دستمو گرفت
+اماده ای؟
بدون هیچ حرکتی بهش زل زدم
کلاه هودیشو کشید جلوتر و شروع کرد به دوییدن
منم دنبالش میدوییدم
با خنده گفت:
+هرچی تندتر بدویی بیشتر گرمت میشه...
نفس نفس میزدم
_یواش...تر
با ناله گفت:
+نمیتونم...من حرکتای سریعو بیشتر دوست دارم
احساس کردم گوشام داغ شدن...
زد زیر خنده و نیم نگاهی بهم انداخت
+بهت نمیاد خجالتی باشی
هیچی نگفتم
حدودا نیم ساعت بعد رسیدیم
جیمین دم در همه لباساشو در اورد...
فقط یه شر...ت پاش بود
چشمام گرد شدن...
نگاهمو چرخوندم سمت سقف
+این لباسای خیسو باید بندازیم توی ماشین لباسشویی
لباساشو ورداشت و راه افتاد سمت اشپزخونه
+توام لباساتو در بیار
_میرم تو اتاق در میارم
چند ثانیه بعد برگشت
+همونجا در بیار...با این لباسای خیس خونه رو کثیف میکنی
به سرتاپام نگاه کرد
+وای کوک...شبیه بیچاره ها شدی...
زد زیر خنده
+توی گِل خوابیدی؟ چه وضعشه
به شلوارم نگاه کردم که کامل گِلی بود
خنده جیمین شدید تر شد
و شروع کرد به در اوردن ادای من
بازو گرفت و سعی کرد مثل ورزشکارا بنظر برسه
+دروغگو بودنت حالمو بهم میزنه
وشروع کرد به راه رفتن
نتوستم جلوی خودمو بگیرم و زدم زیر خنده
چند ثانیه ناباورانه نگاهم کرد
بعدش خودشم زد زیر خنده
وقتی خنده هامون قطع شد
اومد سمتم و چونه مو گرفت و زل زد بهم
+فکر کردی خیلی قدرتمندی؟
پلکام میپرید...
به سقف نگاه کردم
+به من نگاه کن
به سختی زل زدم بهش
اب دهنمو با صدا قورت دادم
همونلحظه با مشت زد به سینه م و ازم فاصله گرفت
صورتم از درد جمع شد
_اهای چیکار میکنی؟
+ منم اندازه تو قدرت دارم...
با پوزخند بهش زل زدم
#کسوف
#p25
#Eve

solar eclipseHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin