کسوف پارت ⁴⁹

272 42 17
                                    

و رفتم سمت جیمین و استینشو گرفتم
_دیگه بریم خونه
+اما...
زدم تو حرفش
_من واقعا سردمه...
و روکردم سمت مینجی
_بیا بریم...
سرشو تکون داد
راه افتادیم
جیمینم خودشو بهمون رسوند و سه تایی برگشتیم خونه...
وقتی رفتیم داخل رو کردم سمت مینجی و  به کاناپه اشاره کردم
_ بشین
بهم زل زد
+چرا؟
_میگم خسته نشی...
سرشو تکون داد و بارونیشو در اورد و انداخت روی مبل و نشست
یهو جیمین دستمو کشید و برد داخل اتاق و درو بست
_چیشده؟
+چرا میگی اینجا خونه منه؟
_خب...خونه توعه...دروغ نگفتم
پوزخند زد
+اذیت نکن کوک... باید میذاشتی ببرمش هتل
_نگران نباش... هرچیم بشه باز شبا تو بغل خودم میخوابی
+چه ربطی داشت؟
_اتاقی که طبقه بالاست رو بده به خواهرت
+پس اتاق کناریو خودم ورمیدارم فعلا
ابرومو دادم بالا
_کی بهت همچین اجازه ای داده؟
اروم گفت:
+فکر کردی اگه مینجی بفهمه چی میشه؟!
شونه هامو انداختم بالا
_چی میشه؟...اصلا اهمیت نداره
پوزخند زد
+چطور میتونی اینقدر بیخیال باشی؟...میدونی اگه به گوش پدرم برسه چیکار میکنه؟
چسبوندمش به دیوار و دستمو کشیدم رو موهاش
_تو دیگه برا منی...اصلا اهمیت نداره کی چی میگه...
لبخند نشست رو لباش
+دیگه واقعا دارم به این نتیجه میرسم که خیلی خودخواهی
_اوه...کجاشو دیدی
بی صدا خندید
سرمو بردم جلو و اروم لبا...شو بو...سیدم
همونلحظه تقه ای به در خورد
سریع خودمو ازش جدا کردم و رفتم سمت پنجره
جیمین درو باز کرد
+مشکلی پیش اومده مینجی؟
+نه فقط اومدم ببینم کجایی چرا نمیای
+صبر کن لباسامو عوض کنم میام...
از صدای در فهمیدم رفته بیرون
برگشتم سمت جیمین که دیدم تیشرتشو دراورده...
رفتم سمتش که عقب عقب رفت...
با لبخند گفت:
+اصلا وقتش نیست...اذیت نکن
کمرشو گرفتم و چسبوندمش به خودم
زل زدم بهش...
نگاهش بین چشمام و لبام میچرخید
سرمو بردم بین گر...دنش و اروم گا..زش گرفتم
ازش جدا شدم و رفتم سمت در
_میرم اتاق مینجی رو بهش نشون بدم
+این کارت بدون تلافی نمیمونه
با لبخند ابروهامو دادم بالا و از اتاق اومدم بیرون
مینجی با دیدنم نگاهشو ازم گرفت
_بیا اتاقتو نشونت بدم
و رفتم سمت پله ها
مینجی هم دنبالم اومد
از پله ها رفتیم بالا و در اتاق رو با کلید باز کردم
_برو داخل...
مینجی سرشو تکون داد و رفت داخل
منم دنبالش رفتم
یکم بهم ریخته بود اما مهم این بود که تخت خواب داشت
مینجی روکرد سمتم
+جیمین هم پیش من میخوابه دیگه اره؟
_جیمین چرا باید پیش تو بخوابه؟
ابروهاشو داد بالا
+چه دلیلی محکمتر از اینکه من خواهرشم؟
دست به سینه زل زدم بهش
_جیمین خودش اتاق داره...این تخت یکنفره س...جیمین نمیتونه اینجا بخوابه...
+اگه اون برادر منه که میتونه هردومونو توی اون تخت یکنفره جا کنه
پوزخند زدم
_متاسفم که اینو میگم اما جیمین از این اتاق خوشش نمیاد...روز اولی که اومدیم اینجا قرار شد این اتاق مال جیمین بشه اما گفت من از اینجا حالم بهم میخوره و اتاق پایین رو ورداشت
+وای کوک...اینجا چقد قشنگه
برگشتم سمت جیمین که پشت سرم بود و با ذوق به اتاق نگاه میکرد
لبامو از حرص روی همدیگه فشار دادم
مینجی با پوزخند گفت:
+جیمین از اینجا خوشش نیومد؟
روکردم سمت جیمین
_چقد زود نظرت عوض میشه
با تعجب گفت:
+چی؟ چیشده؟
یه لبخند ساختگی نشوندم رو لبام
_مگه نگفتی از این اتاق خوشت نمیاد؟
با تعجب به خودش اشاره کرد
+من گفتم؟
لبامو روی هم فشار دادم و چشمامو بستم
+اها اها راست میگی...اره...من از اینجا خوشم نمیاد
رو کردم سمت مینجی
_دیدی؟
شونه هاشو انداخت بالا
+جیمین باید بغلم کنی...من خوابم میاد
پوزخند زدم
_این مدتی که جیمین پیشت نبود کیو بغل میکردی؟
زل زد بهم
+به تو ربطی داره؟
سرمو تکون دادم
_اگه ربط نداشت که نمیپرسیدم
جیمین پرید وسط بحثمون
_هی بچه ها...تمومش کنین
من و مینجی رو کردیم سمت جیمین و هم صدا گفتیم:
_امشب کجا میخوابی؟!
نیم نگاهی به مینجی انداختم و پوزخند زدم
جیمین با تعجب خندید
+الان این سوال اینقدر مهم بود که دوتاییتون همزمان پرسیدین؟
سرمو تکون دادم
#کسوف
#p49
#Eve

solar eclipseWhere stories live. Discover now