کسوف پارت⁶³

198 26 0
                                    

+جیمین... آهای
آروم لای چشممو باز کردم...
با دیدن مینجی پتو رو کشیدم روی سینه م و سیخ نشستم تو جام
نگاهم به کوک افتاد ...هنوزم خواب بود‌‌‌
هول شدم
_چیشده مینجی؟!
+من گشنمه...
کوک با صدای خواب آلودش گفت:
+بهت یاد ندادن در بزنی؟!
مینجی پوزخند زد
+جیمین از کی تختتو با کسی شریک میشی؟تا جاییکه یادمه اجازه نمیدادی کسی از در اتاقتم رد شه چه برسه اینکه رو تختت کنارت بخوابه
_کوک مست بود...یهو افتاد روی تخت...نمیتونستم جا به جاش کنم...
سرشو تکون داد
+باشه...بیا یه چیزی بده من بخورم...
_باشه برو منم الان میام...
رفت بیرون و درو بست...
پتورو از روم کنار زدم...نگاهم به کبودیای روی سینه م افتاد...
یعنی مینجی چیزی ندیده؟
نه ندیده...
از جام پاشدم و رفتم از داخل کمد لباسم یه تیشرت ورداشتم و تنم کردم
_هی کوک...پاشو
+باشه...یکم دیگه بخوابم پا میشم
هیچی نگفتم
از اتاق رفتم بیرون
مینجی روی کاناپه نشسته بود و مشغول ور رفتن با گوشیش بود
_مگه نمیخواستی صبحونه بخوری؟! چرا اونجا نشستی؟
از جاش پاشد و دنبالم اومد داخل اشپز خونه‌‌‌ و نشست پشت میز
_خب چی میخوری؟
+یکم خامه میخوام...با شکلات صبحانه
سرمو تکون دادم و خامه رو از داخل یخچال در اوردم و ریختم داخل کاسه وگذاشتم روی میز
+خب شکلات صبحانه و نون تست
_باشه...عجله نکن
از داخل کابینت نون تست و شکلاتو ورداشتم و گذاشتم روی میز...
+ممنون
صندلی رو کشیدم عقب و نشستم
+سلام
هردومون رو کردیم سمت کوک
با لبخند گفتم:
_سلام...صبحت بخیر
مینجی هم جواب سلامشو داد
کوک صندلی ای که کنار مینجی بود رو عقب کشید و نشست...
مشخص بود که هنوزم خوابش میاد
_تو دوست داری چی بخوری کوک؟
به ظرف شکلات اشاره کرد
مینجی شکلاتو ورداشت و با دهن پر گفت
+اما این برای منه
کوک دستشو دراز کرد سمت مینجی
+زود باش... من میخوامش
_هی بچه ها...بحث نکنین...اینهمه شکلات...نصفش کنین
مینجی نیم نگاهی به من انداخت و ظرف شکلات رو گرفت سمتم
+نصف نصف...اما سهم من بیشتر باشه...
کوک پوزخند زد
+جیمین سهم من بیشتر باشه...
کلافه نفسمو بیرون دادم و شکلات رو براشون نصف کردم و دادم بهشون...
بدون هیچ حرفی شروع کردن به صبحونه خوردن
از جام پاشدم
_من میرم یه دوش بگیرم...امیدوارم تا وقتیکه برمیگردم همدیگرو تیکه پاره نکرده باشید
هیچی نگفتن... از کنارشون رد شدم و رفتم حموم
.............
(جونگ کوک):
از جام پاشدم و از داخل یخچال یه شیشه شیر ورداشتم...نگاهم به مینجی افتاد که بهم خیره شده بود
_توام میخوای؟
هیچی نگفت...
دوتا لیوان ورداشتم و توی هردوشون شیر ریختم و یکی از لیوانا رو دادم به مینجی
آروم گفت:
+ممنون
نشستم سرجام
_خواهش میکنم
به لیوان شیرش نگاه میکرد
_چرا نمیخوری؟!
سرشو اورد بالا و بهم نگاه کرد
+دانشگاه رفتی؟
از سوال یهوییش تعجب کردم
_نه...چرا؟
شونه هاشو انداخت بالا
+نمیدونم...همینطوری پرسیدم
لیوان شیرمو سر کشیدم
_ولی فکر کنم تو دانشگاه رفتی
سرشو تکون داد
+روانشناسی میخونم
لبخند نشست رو لبام
_پس میخوای مثل جیمین روانشناس بشی
+من هیچوقت نمیتونم مثل جیمین رفتار کنم
با لبخند سرمو تکون دادم
_همینطوره...جیمین خاصه
چشماشو ریز کرد
+جیمینو دوس داری؟
جا خوردم...زل زدم بهش
اگه دست خودم بود میگفتم آره...دوسش دارم
اما به جیمین قول داده بودم
_ن...نه...این چه سوالیه میپرسی؟!
لبخند زد
+فقط شک کردم
_نه شک نکن
سرشو تکون داد...چند دقیقه حرفی بینمون رد و بدل نشد
+وقتی جیمین عمل کرد تو پیشش بودی؟
سرمو تکون دادم
_آره..چطور؟!
+خواستم تشکر کنم ازت... من نتونستم کنارش باشم بخاطر پدرم
_بخاطر پدرت؟!
+آره...چیز مهمی نیست
_اگه مشکلی هست میتونی به من بگی...درسته خیلی از همدیگه خوشمون نمیاد اما بخاطر جیمین کمکت میکنم
خندید
+همیشه اینقدر آدم رکی هستی؟!
سرمو تکون دادم
_از رک بودن لذت میبرم
دوباره خندید...خنده هاش شبیه جیمین بود
ناخوداگاه لبخند نشست رو لبام...
تا دید دارم نگاهش میکنم خنده از روی لباش محو شد
یه تیکه از موهاشو داد پشت گوشش و گفت:
+من دیگه میرم
_از جیمین اجازه گرفتی؟
+من به اجازه کسی نیاز ندارم
شونه هامو انداختم بالا
_هرطور راحتی
+ممنون بابت صبحونه
سرمو تکون دادم
از جاش پاشد و رفت بیرون
باید به جیمین کمک کنم. میز صبحونه رو جمع کردم و رفتم تو اتاق
همونلحظه در باز شد و جیمین از حموم اومد بیرون
دور خودش حوله پیچیده بود
با دیدن من جا خورد
+اینجا چیکار میکنی؟! ممکنه مینجی ببینه
_مینجی رفت
+کجا رفت؟
_نگفت...ولی رفت
سرشو تکون داد
+خب برو بیرون میخوام لباسامو بپوشم
پوزخند زدم
_خنده دار ترین جمله ای بود که میتونستم امروز بشنوم
با تعجب بهم زل زد
+کجاش خنده داره؟ میگم برو بیرون دیگه
_بپوش
نشستم لبه تخت و بهش زل زدم
خندید
+ترسیدم...این چه نگاهیه؟
_منتظرم
بدون هیچ حرفی لباساشو از روی تخت ورداشت
اول تیشرتشو تنش کرد
دستش رفت سمت حوله ش
مردد بهم نگاه کرد و خندید
+الان چرا دارم کاری که تو میگی رو انجام میدم؟
شونه هامو انداختم بالا و هیچی نگفتم
چند ثانیه گذشت که حوله شو از دور کمرش باز کرد
با دیدنش نفس عمیق کشیدم
خودتو کنترل کن کوک...
سریع شلوارکشو پاش کرد و دستپاچه از اتاق رفت بیرون
از کاراش خنده م گرفته بود
#کسوف
#p63

solar eclipseOnde histórias criam vida. Descubra agora