کسوف پارت 82

425 40 7
                                    



از لبه ی تخت پاشدم و دستمو روی صورتم کشیدم
_برم؟
چیزی نگفت
_باشه میرم. اما بهت اطمینان میدم که دیگه منو نمیبینی
اولین قدمو که برداشتم آستین پیرهنم کشیده شد
سرجام وایسادم
+بازم ازم معذرت خواهی کن. من فقط میخوام بدونم که از ته قلبت بخاطر کاری که کردی پشیمونی
روکردم سمتش
با چشمهای شیشه ایش بهم زل زده بود
لبامو روی هم فشار دادم
_به اندازه تموم نفسهایی که کشیدم از کاری که کردم پشیمونم. میتونی حسمو درک کنی؟
بدون هیچ حرفی بهم زل زده بود. انگار میخواست حسمو از توی چشمهام بخونه
بدون اینکه  منتظر حرفی ازش بمونم خم شدم و آروم لبامو گذاشتم رو لباش
بلافاصله چشماشو بست
بوسه ی آرومی روی لباش نشوندم و ازش جداشدم
_زودتر خوب شو باید بریم خونه.
راه افتادم سمت در و بدون اینکه برگردم سمتش گفتم :
_این حرفها و پس زدناتم میزارم پای عوارض بیهوشی و داروهایی که مصرف کردی
+اما...
منتظر شنیدن ادامه حرفش نموندم و از اتاق بیرون رفتم
نگاهم به هوسوک و یونگی افتاد که داشتن آروم باهم حرف میزدن
هوسوک با دیدن من لبخند زد و از یونگی فاصله گرفت
رفتم سمتش
بدون اینکه چیزی بگه محکم بغلم کرد
لبخند روی لبام نشست
+چند وقت بود حالت صورتتو اینجوری ندیده بودم
چشمامو بستم
_دلم گرم شد دیدمش
خودشو ازم جدا کرد
نیم نگاهی به یونگی انداخت
+احتمالا تا آخر هفته مرخص میشه. باید خونه رو مرتب کنی
سرمو تکون دادم
_آره... الان میرم
و آروم به شونه ش زدم.
نگاهم به یونگی افتاد که با انگشتاش ورمیرفت
نفسمو با صدا دادم بیرون و راه افتادم سمتش
وقتی بهش رسیدم خواست از جاش پاشه که دستمو روی شونه ش گذاشتم و اجازه ندادم
_شاید اگه هرچیز دیگه بود میتونستم ازش بگذرم. اما از جیمین، نه.
سرشو آورد بالا و بهم زل زد
لبخند محوی روی لباش نشسته بود
+شاید باورت نشه اما اون عشقی که توی دلم بود حالا داره تبدیل به عذاب وجدان میشه
ابرومو دادم بالا
_عذاب وجدان؟
با چشماش به هوسوک  که مشغول ور رفتن با گوشیش بود اشاره کرد
منظورش رو فهمیدم
_داری راه درستی میری.
لبخندش کمی پررنگتر شد
دستمو از روی شونه ش برداشتم و از بیمارستان خارج شدم
باید مهمونی میگرفتم؟ چیکار باید میکردم؟ فقط میخواستم دوباره خنده رو روی لباش ببینم همین!
............
_نمیخوای چیزی بگی؟
نگاهشو از شیشه به بیرون دوخته بود
پوزخند زدم
_باشه کم محلی کن.
حدودا 15 دقیقه بعد رسیدیم
از در پشتی وارد حیاط شدم و ماشینو پارک کردم
به جیمین خیره شدم و منتظر موندم پیاده شه
اما بدون هیچ حرکتی دستشو زیر چونه ش گذاشته بود و همچنان به بیرون نگاه میکرد.
_رسیدیم
جوابی نداد
شونه هامو بالا انداختم و ازماشین پیاده شدم
میدونستم مقصر منم. میدونستم باید از دلش دربیارم اما باید از حسش نسبت به خودم یکم سو استفاده میکردم که بتونم نگهش دارم
هنوز چندقدمی به سمت در برنداشته بودم که صدای باز شدن در ماشینو شنیدم
نتونستم جلوی لبخندمو بگیرم
باید باهمدیگه داخل میشدیم بخاطر همین قدمامو آرومتر کردم که جیمین هم بهم برسه
وقتی به در ورودی رسیدیم دستمو آروم روی دستگیره ی در گذاشتم و پایین کشیدم
_برو تو.
چیزی نگفت و رفت داخل.
اولین قدم رو که برداشت صدای موزیک همه جارو پر کرد
سرجاش خشکش زده بود
همونلحظه لامپها روشن شدن و مینجی و مامانم درحالیکه بادکنکهای رنگی دستشون بود و برف شادی میپاشیدن اومدن سمتمون
مینجی با دیدن قیافه ی بهت زده ی جیمین با لبخند اومد سمتش و توی بغل کشیدش و با ذوق گفت:
+خوشحالم که سالم برگشتی پیشمون.
نگاهم به مامانم افتاد
چشمهاش رو آروم باز و بسته کرد
مطمئن شدم که همه چی تحت کنترله
جیمین با تعجب به اطرافش نگاه میکرد
بخاطر صدای بالای موزیک نمیتونستم صداشو واضح بشنوم ولی میتونستم لب خونی کنم
+تولد کسیه؟
مامانم رفت سمتش و شونه هاشو گرفت
لبخندش با بغض قاطی شده بود
+از اینکه میبینم حالت خوبه خیلی خوشحالم.
نیم نگاهی به من انداخت
+حال شما دوتا بهمدیگه بستگی داره
جیمین سرشو پایین انداخت و گفت:
+ممنونم خانم جئون
مینجی درحالیکه دوتا بطری سوجو رو توی دستاش گرفته بود از آشپزخونه اومد بیرون
+بیاید تاجاییکه میتونیم بنوشیم.
مامان یدونه از بطریا رو ازش گرفت و داد زد:
+بیاین خوش بگذرونیم
از کارایی که مامانم میکرد خندم گرفته بود
دست جیمینو گرفت و دنبال خودش کشوند
+جیمین چون بدنت ضعیف شده باید بیشتر بنوشی
جیمین خندید. چشمهاش خط شدن
دوباره احساس کردم که خون توی رگام جریان داره
همه روی زمین نشستن
مینجی برای همه سوجو میریخت
جیمین مردد بود که بخوره یانه.
مینجی با اعتراض گفت:
+چته؟ نکنه دوست نداری.
و نیم نگاهی به من انداخت که سرپا شاهد سوجو خوردنشون بودم
+بیا بشین. چرا سرپا وایسادی؟
بدون اینکه چیزی بگم کنار مامانم نشستم
هردومون سرمون پایین بود. ساکت تر از همیشه
مینجی با تعجب گفت:
+قبلنا انگار جنب و جوش بیشتری داشتین.
جیمین روکرد سمتش
+میشه موزیکو قطع کنی؟ صداش خیلی زیاده
مینجی که فهمیده بود جیمین میخواد بحث رو عوض کنه
سرشو تکون داد و موزیک رو قطع کرد
+ممنونم بابت جشن خانم جئون
و روکرد سمت مینجی
+همینطور تو.
و از جاش پاشد
مامانم با تعجب گفت:
+کجا داری میری؟ هنوز شامم نخوردی
جیمین با لبخند سرش رو تکون داد
+من یکم خستم... ازتون معذرت میخوام. بخاطر داروهاست.
مامانم از جاش پاشد
+پس ما میریم. شما استراحت کنین
و رو کرد سمتم
+غذا آماده س. هروقت گرسنه شدین بخورین
سرمو تکون دادم
جیمین نیم نگاهی به مینجی انداخت
+خب بریم
مینجی با تعجب گفت:
+توام میخوای با من بیای؟
+آره.
قبل از اینکه مامانم بخواد چیزی بگه پریدم وسط بحثشون
_میخوام باهات حرف بزنم.
جیمین بدون توجه به حرف من روبه مینجی گفت:
+وسیله هاتو جمع کن.
تن صدامو کمی بردم بالاتر
_باید باهات حرف بزنم.
روکرد سمتم
+حرفهامونو قبلا زدیم.
از جاش پاشد
نتونستم جلوی خودمو بگیرم. با داد گفتم :
_باید باهات حرف بزنم.
سرجاش خشکش زد
روکردم سمت مامانم که با تعجب بهمون خیره شده بود
جیمین کلافه نفسشو داد بیرون و روکرد سمت مینجی
+تو برو.
مینجی نیم نگاهی به من انداخت و دستپاچه تعظیم کوتاهی کرد
+بریم خانم جئون
مامانم هم نیم نگاهی به جفتمون انداخت و با مینجی از خونه رفتن بیرون.
جیمین نشست لبه ی مبل
+چی میخوای بگی کوک؟ این دادو هوار برای چیه؟
منم از جام پاشدم و نشستم کنارش
از جاش پاشد و راه افتاد سمت اتاق...
یهو یادم افتاد که اتاقو نابود کردم
تند تند قدم برداشتم و وایسادم جلوش
بهش زل زدم
_نمیخوام بری
پوزخند زد
+یعنی هنوز به نتیجه ای نرسیدیم؟
سرمو تکون دادم
_رسیدیم. توجایی نمیری
منو پس زد و یه قدم دیگه به سمت اتاق برداشت
+توی این یک هفته ای که بستری بودم؛ هرروزش رو باهمدیگه بحث کردیم. چرا باید آخرش حرف حرف توباشه؟
لبامو روی هم فشار دادم
_نمیتونم ازت دل بکنم.
سرجاش وایساد
_بگو حس توام همینه
دوباره سکوت
_هرکاری میخوای بکن. بدرفتاری کن. لج کن. بهم فحش بده. اما خودتو ازم دریغ نکن.
روکرد سمتم... نگاهش دلخور بود... دلخور و مردد
+من...
قدم برداشتم سمتش و انگشتمو روی لباش گذاشتم
_فقط بگو میمونی. من دیگه صبرم سر اومده
بهم زل زد
_به هردومون یه فرصت بده. یه فرصت دوباره
خواست حرف بزنه که خیسی زبونش انگشتمو تر کرد
تموم بدنم گر گرفت و ضربان قلبم بالا رفت
انگشتمو آروم عقب کشیدم
نگاهم به گونه های قرمز جیمین افتاد.
+م...من...
بهش زل زدم... دستپاچه شده بود
نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم اندازه ی ده سال تشنه ش بودم
  یکم دیگه بهش نزدیک شدم و دستمو دور کمرش حلقه کردم
بهم زل زد... پلکهاش سنگین شده بودن
نگاهش بین چشمام و لبهام در حال حرکت بودن
سرمو کمی به سمتش متمایل کردم
سرجاش بی حرکت مونده بود
بهش زل زدم
مردد بودم. نمیدونستم باید چیکار کنم.
چندثانیه طول نکشید که پیش قدم شد و لباشو چسبوند رو لبام
انگار تموم بدنم بی حس شد
سرجام ثابت مونده بودم
چند دقیقه که گذشت خودشو ازم جداکرد
هردومون به نفس نفس افتاده بودیم
زل زدم بهش
چشمهاش نیمه باز بودن
بدون تلف کردن وقت دستمو دور گردنش حلقه کردم و لبشو به دندون گرفتم
شنیدن صدای ناله های ریزش منو تا جنون میبرد
توی همون حال که لباشو میمکیدم آروم دنبال خودم کشیدمش  روی مبل خوابوندمش
روش خیمه زدم
سرمو بردم لای گردنش
+ت... تمومش....
اجازه ی کامل کردن حرفشو بهش ندادم و گردنشو به دندون گرفتم که صدای ناله ش از قبل بیشتر شد
نقطه ضعفش گردنش بود
زبونمو از گردنش تا لاله ی گوشش کشیدم
کمرشو زیرم بالا و پایین میکرد
سرمو بالا آوردم و زل زدم تو چشمای خمارش
_میخوای بری؟
خواست حرف بزنه که لاله ی گوششو به دندون گرفتم و مکیدم
ناله هاش اجازه ی حرف زدن بهش نمیدادن
ازش جدا شدم و دوباره بهش زل زدم
_نمیتونی. تو تشنه ی منی.
لب پایینیشو به دندون گرفت و بهم زل زد. نگاهش دیوونم میکرد... پراز نیاز بود
سرمو خم کردم سمتش و دوباره لبامو آروم گذاشتم رو لباش
همزمان دستمو بردم سمت دکمه های پیرهنش
که دستشو روی دستم گذاشت
خودمو ازش جدا کردم و زل زدم تو چشمای نیمه بازش
_میخوای مانع بشی؟
هیچی نگفت. نفس نفس میزد
انگشت شستمو دادم داخل دهنش
داغی زبونش باعث شد که چشمامو ببندم
احساس میکردم که کل وجودم داره خالی میشه
بیشتر بهش چسبیدم
میتونست کامل برجستگی دیکمو حس کنه
انگشتمو از دهنش در آوردم و روی لباش کشیدم
تموم وجودم تشنه ی تنش بود
گردنشو یکم عقب کشید
+من... باید... برم...
با شنیدن این حرفش دستمو بردم سمت شلوارش و پایین کشیدمش
چشماش گرد شدن
یکم خودشو جابه جا کرد. اما خودش میدونست که تقلا کردن بی فایدس...
دوتا از انگشتامو دادم تو دهنش
پاهامو محکم دورش حلقه کرده بودم. محکم انگشتمو گاز گرفت
چشمامو از درد بستم وسریع انگشتامو در اوردم و بهش زل زدم
ابروهاشو داد بالا
از چشماش شیطنت میبارید
زبونشو که روی لباش کشید سرمو بردم توی گردنش وزبونمو روش کشیدم...
انگشتامو آروم واردش کردم که صداش بالا رفت
ناله هاش با درد قاطی شده بودن
از فرصت استفاده کردم و بعد از در اوردن شلوارم آروم دیکمو واردش کردم
چشماشو بست
نفسش بند اومده بود
سریع لبامو گذاشتم رو لباش... با تموم وجودش لبامو به دندون گرفته بود
انگار دیگه کارش از ناله کردن گذشته بود
شصتمو روی قطره اشکی که از گوشه چشمش چکید کشیدم و آروم دیکمو داخلش عقب جلو کردم
هربار که خودمو تکون میدادم چشماشو بیشتر روی هم فشار داد
با دستاش محکم بازوهامو چنگ مینداخت
ازش جدا شدم و کمرشو گرفتم
بدون اینکه از خودم جداش کنم روی پاهام نشوندمش
دستشو جلوی دهنش گذاشت
توی همون حالت آروم آروم تموم دکمه های پیرهنشو باز کردم و دستمو کشیدم روی سینه ش
خواست تکون بخوره که محکم با دستام کمرشو گرفتم
بهم زل زد
سینه ش بالا پایین میشد... نفساش کشدار شده بودن
لبه ی پیرهنشو گرفتم و کشیدمش سمت خودم
چشماش...
داشتن روانیم میکردن
سرمو بردم تو گردنش و آروم به دندون گرفتمش
صدای ناله هاشو که شنیدم پاهام بی حس شدن
اروم کمرشو بالا و پایین میکردم
سرمو از گردنش جدا کردم و خواستم ببرم رو سینه ش که یهو صدای درو شنیدم
با وحشت به جیمین زل زدم
اونم بدون حرکت به در نگاه میکرد
هرکی که بود کلید داشت
سریع دستمو روی پشتش گذاشتم و خوابوندمش روی مبل
و خودمو انداختم روش
صدای باز شدن درو شنیدم
جیمین خواس چیزی بگه که انگشتمو روی لباش گذاشتم
+ای خدا... گوشیمو کجا گذاشتم
با شنیدن صدای مامانم چشمام چهارتا شد
+خانم جئون... فکر میکنم توی اتاق گذاشتین
صدای قدماش داشت نزدیکتر میشد
+در اون اتاق قفل بود... اصلا صبر کن ببینم...اون دوتا بچه کجان؟
یه قدم دیگه نزدیک شد
به جیمین زل زدم که با چشمای گرد شده بهم نگاه میکرد
+عه پیداش کردم خانم جئون
با شنیدن صدای مینجی نفس عمیقی کشیدم
+ای وای... اصلا حواسم نبود... غروب که مینسو بهم زنگ زد روی میز جاش گذاشتم
و کم کم قدماشون دورتر و دورتر شد
خودمو جابه جا کردم
+ نزدیک بود بیشتر از قبل خجالت زدمون کنی..
پوزخند زدم
_من؟!
چشماشو به نشونه تایید باز و بسته کرد
_همش تقصیر من نبود
+میتونی اول درش بیاری. بعد راجبش حرف میزنیم
یهو نگاهم رفت پایین
آروم دیکمو بیرون کشیدم که جیمین چشماشو بست و لباشو روی هم فشار داد
با کلافگی از جام پاشدم و شلوارمو پام کردم
_نمیزارن... نمیشه
نگاهم به جیمین افتاد
درحالیکه شلوارشو پاش میکشید ریز ریز میخندید
_به چی میخندی؟
سرشو اورد بالا
موهاش بهم ریخته بودن و صورتش یکم رنگ پریده بود
+هیچی... همینطوری
راه افتادم سمت اشپز خونه و یه لیوان آب براش ریختم و برگشتم
ولو افتاده بود رو مبل
نشستم کنارش و لبه ی لیوانو گذاشتم رو لبش
_فکر کنم براش آماده نبودی...
+فکر کنم فعلا نمیتونم خوب راه برم...
و یکم از آب رو سر کشید
زیر لب گفتم :
_من بچه میخوام...
با شنیدن این حرف من آب توی گلوش پرت شد
با وحشت نشوندمش سرجاش و به پشتش ضربه زدم
سرفه هاش با خنده قاطی شده بودن
بریده بریده گفت:
_میفهمی... چی... داری... میگی؟!
شونه هامو انداختم بالا
_نمیدونم... شاید فقط میخوام باهات حرف بزنم
هیچی نگفت...
بهم زل زد
هنوزم اثار لبخند روی لباش مونده بود
+ازم معذرت خواهی کن کوک... از ته قلبت عذر بخواه... باید خالصانه بودنشو حس کنم
از جام پاشدم و زانو زدم رو به روش
سرمو انداختم پایین
_من مست بودم...مطمئنم خودتم خوب میدونی که حتی واسه اذیت کردنتم از این روش استفاده نمیکنم
مکث کردم
_من فقط مست بودم... خیلی فشار روم بود... میخواستم...
میخواستم واسه اینکه لجتو در بیارم کاراییکه دوست نداریو انجام بدم. سیگار بکشم... الکل بخورم... اونشبم الکل زیاد خوردم
بغض گلومو گرفت
_من... فقط نمیتونستم نبودتو هضم کنم همین...
سرمو آوردم بالا
لباش از بغض میلرزیدن
+منم نمیتونستم هضم کنم...
دستشو روی قطره اشکی که از گوشه چشمش چکید کشید
+آره... منم نمیتونستم...
نتونستم جلوی خودمو بگیرم... بغضم ترکید...
همونطور که سرم پایین بود با تموم وجودم گریه میکردم
احساس کسیو نداشتم که غرورش شکسته...
من اصلا از اینکه جلوش گریه کنم خجالت نمیکشیدم
نمیدونم چند ثانیه گذشته بود که گرمای حلقه ی دستاشو دور شونه هام حس کردم
از لرزش نامحسوس شونه هاش میتونستم بفهمم که اونم داره گریه میکنه...
اینجا تنها جایی بود که میتونستم گریه کنم...
خودم باشم بدون اینکه خجالت بکشم
آره بغلش تنها پناهگاه امن منه...
























solar eclipseDonde viven las historias. Descúbrelo ahora