یکم جا به جا شدم که دوباره دردم گرفت...
صداشو از اشپزخونه شنیدم
+متاسفانه باید نیمرو با سبزی بخوریم واسه ناهار..چاره دیگه ای نذاشتی برامون
_الان مقصر منم؟
+بله که تویی...اگه بی حرکت سرجات مینشستی وبه چیزی دست نمیزدی الان سوپمون اماده بود
_اونی که سوخته منم...بعد تو داری غر میزنی؟
سرشو از کنار دیوار اورد بیرون
+گفتم خب...اگه سرجات مینشستی و نمیرفتی توی اشپزخونه نمیسوختی...
_به من ربطی نداره...قابلمه ی تو جاش بد بود
بدون اینکه جوابمو بده برگشت تو اشپزخونه..
چند دقیقه بعد با یه ماهیتابه برگشت و گذاشتش رو میز
+بیا بخور تا سرد نشده
و رفت توی اشپز خونه و چند ثانیه بعد با چندتا نون برگشت و نشست پشت میز...
نیم نگاهی بهم انداخت
+فکر نمیکنم بتونی بشینی... صبر کن
_نه میتونم..
و خواستم بلند شم که دستشو گذاشت رو سینه م
+همینطور بمون
زل زدم توچشماش...نمیتونستم نگاهمو ازش بگیرم
بعد از چند ثانیه دستشو پس زدم و نگاهمو ازش گرفتم
هووووف...من چم شده؟
یهو دیدم یه لقمه از نیمرو اومد جلوی صورتم
+بخور
_خودم...
زد تو حرفم
+میگم بخور
و لقمه رو به لبام فشار داد...دهنمو باز کردم و بدون هیچ حرفی لقمه رو خوردم
+افرین پسر خوب
با دهن پر گفتم
_میشه با من...مثل...بچه ها حرف... نزنی؟
پوزخند زد
+مگه بچه نیستی؟
و یه لقمه دیگه گرفت جلوم
+اینم بخور
_نمیخو...
کل لقمه رو چپوند تو دهنم
+لقمه رو اروم اروم بجو...فکت خسته نشه
شروع کردم به اروم جوییدن لقمه...
من چرا دارم به حرفش گوش میدم و هرچی که میگه رو اجرا میکنم؟
دیدم دوباره داره لقمه میگیره
_اون دیگه واسه خودت
سرشو به نشونه نه تکون داد و لقمه رو گرفت جلوم...
+اگه این یکیو بخوری دیگه بهت نمیگم بچه
زیر چشمی نگاهش کردم و لقمه رو خوردم
پوزخند زد
+کنترل کردنت خیلی آسونه ها
_منظورت چیه؟
شونه هاشو انداخت بالا
+منظورم اینه که اونقدرام که میگفتن ترسناک نیستی...
زل زدم بهش
_مطمئنی؟
+اره...فعلا که چیز ترسناکی ندیدم
پوزخند زدم و زیر لب گفتم
_مونده تا ببینی
+چی گفتی؟
_هیچی...میخوام استراحت کنم
+امروز چون سوختی کاریت ندارم...خودم کارای خونه رو انجام میدم اما از فردا دیگه اینطوری نیست
_کی گفته قراره فردا خوب شم؟
زل زد بهم و با تعجب گفت
+این پروژه سوختگیت قراره تا کی ادامه داشته باشه؟
شونه هامو انداختم بالا و گفتم
_تا زمانیکه خوب شم
نفسشو با صدا داد بیرون
+فکر کنم داری بهونه در میاری دیگه
_من؟
از جاش پاشد و ماهیتابه رو ورداشت
+از فردا شروع به کار میکنی
و بدون اینکه منتظر حرفی از من بمونه رفت تو اشپزخونه
..........................
با احساس اینکه یکی داشت تکونم میداد لای چشممو باز کردم
+کوک
به جیمین که با چشمای نیمه باز بالای سرم وایساده بود نگاه کردم
با صدایی که به زور از گلوم خارج شد گفتم
_چیشده؟
+روی دستت که سوخته خوابیدی
دستمو که زیر سرم بود تکون دادم و نشستم تو جام...دوباره احساس سوزش پیچید تو بدنم...چشمامو بستم و نشستم تو جام
+اگه همونطوری روش میخوابیدی دستت بیشتر اسیب میدید
سرمو تکون دادم
_باشه...ممنون
دستی به موهاش کشید
+حالا چیکار کنم؟
بهش زل زدم
_مگه قرار بود کاری انجام بدی؟
رفت سمت اشپز خونه
+کل شبو مواظب بودم چیزیت نشه
و با یه لیوان اب برگشت سمتم و لیوانو گرفت سمتم
+بخور...
لیوانو از دستش گرفتم
_مراقب من بودی؟
خمیازه کشید و دستشو کشید به صورتش
+اره... بهتم گفتم...نگهداری از یه بچه ۵ ساله اسونتره برام
و رفت توی اتاق و چند ثانیه بعد با پتو و بالشش برگشت و انداختشون رو زمین
_چرا رو تختت نخوابیدی؟
پوزخند زد
+اگه شب تو خواب راه رفتی و از بالکن خودتو پرت کردی پایین چی؟
_داری مسخرم میکنی؟
هیچی نگفت و دراز کشید و پتو رو کشید رو سرش
+هرجوری دوست داری فکر کن...من خوابم میاد...شبت بخیر
منم دراز کشیدم سر جام و به سمت راستم خوابیدم...
چرا بخاطر من بیدار مونده؟
سرمو تکون دادم...بیخیال...به چی دارم فکر میکنم...حتما خوابش نمیومده الان میخواد بگه بخاطر تو بیدار موندم...
اما قیافش به کسی نمیخورد که خوابش نمیاد
پوووف...رو به سقف دراز کشیدم ...چرا خوابم نمیبره؟
زیر چشمی نگاهی به جیمین انداختم...هنوزم پتو رو از روی سرش کنار نزده بود...نکنه خفه شه
اه اصلا به من چه...
آرنجمو گذاشتم رو چشمام
حدودا نیم ساعت گذشت که خوابم برد
...........
#کسوف
#p12
#Eve
YOU ARE READING
solar eclipse
Fanfictioncouple: Kookmin.Sope Genre: Romance.Fluff موضوع: جونگ کوک بخاطر اتفاقی که توی گذشته ش براش افتاده به بیماری روانی دچار میشه و جیمین که روانشناسه برای درمان کوک استخدام میشه... و رابطه جونگ کوک و جیمین رفته رفته باهم بهتر میشه و...