سرمو چند بار تکون دادم و زل زدم توی آینه
خنده م گرفته بود
_چته جئون..چرا میخندی؟
خودمم جواب خودمو دادم
_دوست دارم بی دلیل بخندم
شونه هامو انداختم بالا و دوباره آب پاشیدم به صورتم
انگار داشتم آتیش میگرفتم...
تموم بدنم گر گرفته بود
تلو تلو رفتم تو حیاط و نشستم روی پله ها...
حدودا نیم ساعت گذشت...احساس کردم یکم بهتر شدم...
برگشتم داخل سالن
نمیتونستم جیمین رو پیدا کنم...
بین تموم مهمونا گشتم...اثری ازش نبود
دستمو کشیدم تو موهام
مگه نگفتم اینجا بمونه؟
+ببخشید آقا...شما سوجون رو ندیدید؟
برگشتم سمت زنی که پشت سرم وایساده بود...
احساس کردم برق از سرم رد شد...
راه افتادم سمت پله هایی که آخر سالن بود و رفتم بالا
حتی فکرشم دیوونه م میکرد...
در تموم اتاقا رو باز کردم
اثری ازشون نبود
در اتاق آخری رو باز کردم
با چیزی که دیدم احساس کردم خون به مغزم نمیرسه
چونه م شروع به لرزیدن کرد
جیمین با لبخند داشت میبوسیدش...دکمه های پیرهنش نامرتب بسته شده بودن
دست سوجون که سمت دکمه های لباسش رفت نتونستم جلوی خودمو بگیرم و رفتم سمت سوجون و یه مشت خوابوندم تو دهنش که افتاد روی زمین...
نشستم روی سینه ش ... تموم زورمو توی مشتام جمع کردم و خوابوندم تو صورتش...
جیمین بازومو گرفت... یهو زانو زد رو زمین
یقه سوجون رو گرفتم و زل زدم بهش
_فک...فکر کردی...میتونی؟
پوزخند زد...
+دیر...رسیدی
ناباورانه به جیمین نگاه کردم که به دیوار تکیه داده بود و نفس نفس میزد...
آخرین مشتمو خالی کردم توی صورت سوجون و از روش پاشدم و رفتم سمت جیمین...
نگاهم به لباش افتاد که زخم شده بود...
بغض گلومو گرفت...
یقه شو گرفتم و از جاش بلندش کردم و دنبال خودم کشوندمش
+هی...کوک
بدون توجه به حرفش رفتم داخل حیاط...تلو تلو میخورد
+آرومتر...راه...برو..
در ماشینو باز کردم و انداختمش تو ماشین و خودمم نشستم پشت فرمون و راه افتادم سمت خونه
مستی کامل از سرم پریده بود...
از آینه بهش نگاه کردم...
آخرش کار خودتو کردی جیمین؟
دستام میلرزیدن...
حدودا نیم ساعت بعد رسیدیم خونه...
ماشینو پارک کردم و پیاده شدم و جیمین رو انداختم روی شونه م و رفتم داخل...
بی جون مشت میزد به پشتم
+منو...بزار زمین...
بردمش توی اتاق و انداختمش رو تخت
خندید
+چی...تو...سرته
پیرهنمو درآوردم و انداختم زمین
بهم زل زد...نگاهم به لبای زخم شده ش افتاد
خم شدم روش و پیرهنشو توی تنش پاره کردم
چشماشو بست
+من...درد دارم کوک...
هر کلمه ای که به زبون میاورد از قبل عصبی ترم میکرد...
خندید
+داری...تندمیری
خم شدم روش و لبامو چسبو.ندم رو لباش...
با لبخند همراهیم میکرد...
اون صحنه از جلو چشمم کنار نمیرفت...
ازش جدا شدم و دم گوشش گفتم:
_قرار شد فقط مال من باشی جیمین
بی صدا خندید
+غیر از این نبوده
بغض گلومو فشار میداد
+اما...دروغ گفتی
خواست حرف بزنه که لباشو محکم گاز گرفتم
اشک تو چشماش جمع شد
دوباره اینکارمو تکرار کردم...
محکم بازوهامو گرفته بود و سعی میکرد پسم بزنه...
شوریه خون رو توی دهنم حس میکردم
بغضم ترکید...
اولین قطره اشکم چکید روی صورتش و با اشک خودش قاطی شد
ازش جدا شدم
دستشو کشید روی خونی که از لبش میومد و با بغض گفت:
+چیکار میکنی کوک؟
لبامو روی هم فشار دادم
_ازت متنفرم...
و بدون اینکه منتظر حرفی ازش بمونم هودیمو پوشیدم و از خونه زدم بیرون
#کسوف
#p53
#Eve
YOU ARE READING
solar eclipse
Fanfictioncouple: Kookmin.Sope Genre: Romance.Fluff موضوع: جونگ کوک بخاطر اتفاقی که توی گذشته ش براش افتاده به بیماری روانی دچار میشه و جیمین که روانشناسه برای درمان کوک استخدام میشه... و رابطه جونگ کوک و جیمین رفته رفته باهم بهتر میشه و...