💎part 57💎

2K 612 376
                                    

_تموم شد؟

یونگی همونطور که دکمه های سر استینش رو میبست وارد آشپزخونه شد و نگاه سرسری ای به میز صبحانه و ناهار جیمین که یکی شده بودن انداخت..
چیز زیادی نخورده بود و عملا همه ی حرفای یونگی رو به یه ورش گرفته بود.. تنها چیزی که از نیم ساعت پیش روی میز تغییر کرده بود به نیمه رسیدن لیوان اب پرتقال بود..

_اره..

زیرلب گفت و صندلی رو با فشار پاهاش به عقب روند تا از میز فاصله بگیره و سرپا بشه..

_منم الان حاضر میشم

توجهی به اخم یونگی و نگاه خیره‌اش نکرد و از اشپزخونه بیرون رفت

_تصمیمش با خودته.. اول اماده بشی و بعد صبحانتو تموم کنی یا اول صبحانتو تموم کنی و بعد اماده بشی.. بهرحال قبل از اینکه چیزی کوفت کنی قرار نیست از این خونه بریم بیرون...

یونگی همونطور که روی یکی از صندلی ها مینشست گفت و جیمین با نفس کوتاه و در مونده ای در اتاقش رو باز کرد..
به سمت چمدونی که پایین تخت رها شده بود رفت و بعد از باز کردنش پلیور کرم رنگی که هدیه یکی از فناش بود رو برداشت.‌.
خسته از بیخوابی دیشبش روی سرامیکای سرد نشست و تی شرت سفیدی که تنش بود رو از سرش بیرون کشید..

حرکاتش کند بود و بین و هرکدوم چندلحظه مکث میکرد..چندلحظه بیخودی به پلیور توی دستش نگاه کرد و بعد از اینکه از هپروت در اومد دستاش رو از استینای جمع شدش رد کرد و یقه‌اش رو از سرش پایین کشید..
تکونی به سرش و موهایی که انگار برق گرفته بودشون داد و نفسش رو صدادار بیرون فرستاد..

یه حسی بهش میگفت باید بیخیال تر از این حرفا باشه و اینقدر فکرای احمقانه در مورد یه تشر الکی نکنه ولی از یه طرف حس میکرد با اومدنش به اونجا و عصبی کردن یونگی بزرگترین غلط زندگیش رو کرده و باید منتظر چیزی باشه که از زندگیش به کل پشیمونش کنه....

بقیه لباس هاش رو با همون سرعت تن کرد و بعد از پوشیدن پالتوی مشکی‌ای که دیشب باهاش به اونجا اومده بود وقتی بالاخره از اتاق بیرون اومد صدای یونگی رو شنید

_بیا اینجا..

به طرف آشپزخونه که با دود سنگین سیگار یونگی پر شده بود رفت و همین که دوباره با میز مفصل صبحانه که هیچ میلی بهش نداشت روبرو شد شونه هاش پایین افتادن..

_اگه میتونستم چیزی بخورم همون موقع میخوردم

_من حرفمو یبار میزنم پارک جیمین.. بشین

نگاه مستاصل جیمین برای چند ثانیه روی صورت جدیش ثابت موند و بعد به ناچار به جلو قدم برداشت و دوباره روی صندلیش نشست..
کاسه ی کوچیک برنج رو جلو کشید و درحالیکه میتونست نگاه خیره و منتظر یونگی رو روی خودش حس کنه دهنش رو با یه قاشق ازش پر کرد..
ده دقیقه بعد کاسه ی برنج و گوشت و ظرف هوباکجوک خالی شده بودن و به نظر میومد همین برای یونگی کافی باشه چون وقتی جیمین با لپای پر و نگاه درمونده اش بهش نگاه کرد سری تکون داد و سرپا شد..

MAYANWhere stories live. Discover now