💎part 18💎

2.3K 522 52
                                    

از داخل آینه به بکهیون که جلوش ایستاده و درحال مرتب کردن موهاش داخل آینه ی آسانسور بود نگاه کرد...

مثل همیشه بی نقص بود و خودش.. خودش هم مثل همیشه معمولی..شاید یکمم شلخته چون بکهیون بهش فرصت آماده شدن نداده بود

_سایت هواشناسی رو چک کردم..این هفته هوا کلا بارونیه..

_خب پس واجب شد حتما چتر بگیریم

_منظورم این بود که ممکنه دوباره بارون بباره..مجبوریم تو این هوا بریم بیرون اخه؟

_آره مجبوریم..

بکهیون با لحن حرص دراری گفت و جلو تر از اون از آسانسور بیرون اومد...

از لابی بزرگ و مجلل هتل که هرچی از پاییز می گذشت خلوت تر میشد گذشتن ولی همینکه به پیشخون رسیدن مرد قد بلندی که پشتش ایستاده بود بکهیون رو صدا زد

_آقای بیون؟!

بکهیون با اخمی که بخاطر تعجب روی پیشونیش نشسته بود به طرفش برگشت

_بله

به پیشخون نزدیک شد و چانیول هم پشت سرش

_از دیروز یه نفر مدام با هتل تماس میگیره اصرار داره با یکی از مهمان های ما حرف بزنه..میگه بهش کارت هتل رو دادن ولی مثل اینکه فراموش کردن اسمشون رو بگن...فقط گفت که میدونه شرقی بوده..

خنده ی کوتاهی کرد و با عجله ادامه داد

_و خب واقعا این دلیل کافی ای نیست تا ما مزاحم مهمانا بشیم...با اینکه شما تنها مهمان شرقی ما تو این چند هفته بودین بهمون اجازه ندادن مزاحمتون بشیم ولی از دیروز حدودا بیست بار زنگ زده...

_نگفت از کجا زنگ میزنه؟!

بکهیون درحالیکه سعی میکرد نگاهای خیره ی متمسخر و معنی دار چانیولو نادیده بگیره پرسید و مرد روبروش سر تکون داد

_نه..فقط اخرین بار چون خیلی اصرار کرد بهش گفتم اگه چیزی میخواد بگه تا وقتی شمارو دیدم بهتون بگم..

کمی خودش رو جلوتر کشید و با صدای ضعیفتری ادامه داد

_چون اجازه نداشتم به اتاقتون زنگ بزنم..رئیسم رو این چیزا..

_میفهمم...اون چی گفت؟

بکهیون با بی صبری حرفش رو قطع کرد

_گفت در مورد کاترینه! همین

و خب همین یه جمله کافی بود تا چشمای بکهیون با حرص بسته بشن..چطور فراموش کرده بود اسمش رو بگه؟!

_میشناسیدش؟!

_بله..خیلی ممنون که خبر دادین..

از پیشخون فاصله گرفت و به چانیول که سعی داشت خندش رو کنترل کنه نگاه کرد

MAYANOù les histoires vivent. Découvrez maintenant