چیزی حدود دو روز...این بدون شک طولانی ترین مزخرف ترین و خسته کننده ترین پرواز عمرش بود و سرش به دلیل کوفتی ای که نمیدونست دقیقا چیه بعد از چنین پرواز طولانی ای تقریبا در حال منفجر شدن بود. جدای از دردی که اجازه نمیداد حتی درست پلک بزنه اون خسته بود...
اونقدر خسته که حتی دیگه نای داد زدن سر سهون و چشم غره رفتن برای رزرو اتاقای جدا و هم اتاقی شدن خودش با رز و بک با بادیگارد جدیدش رو نداشت...
تنها چیزی که میخواست این بود که هرچه زودتر به تخت برسه و بخوابه...هیچ اهمیتی نداشت که ساعت هفت صبحه یا اینکه چند ساعت دیگه باید چه قبرستونی بره...فقط باید میخوابید...
راهروی هتل رو طی کردن و بکهیون که تمام مدت سکوت کرده بود قبل از وارد شدن به اتاقی که درست روبروی اتاق رز و سهون قرار داشت با چشم هایی که بخاطر بی خوابی و سردرد سرخ شده بودن نگاه جهنمی ای به سهون انداخت که مطمئن بود منظورش رو کاملا رسونده..
.
با وارد شدنشون به اتاق و بسته شدن در پشت سرش به دست چانیول، چمدونش رو وسط اتاق رها کرد...کتش رو با عجله بیرون کشید و با تی شرت مشکی رنگش به سمت یکی از تختای اتاق رفت..._هر چیزی که میخوای زنگ بزن برات بیارن...احتمالا چند ساعتی میخوابم پس میتونی بری بیرون و یه گشتی این اطراف بزنی...فقط تحت هیچ شرایطی حق نداری بیدارم کنی اوکی؟
همونطور که کفش هاش رو از پاهاش بیرون میکشید گفت و بی توجه به چهره ی متعجب چانیول پشت سرش با صورت خودش رو روی تخت پرت کرد... به محض فرو رفتن تنش داخل تشک نرم و گم شدنش بین ملحفه های سفید رنگ تقریبا بیهوش شد و چانیول که هنوز با چمدونش جلوی در ایستاده بود بعد از اینکه چند لحظه با بهت به پسر روبروش نگاه کرد تکخند متعجبی زد و چمدونش رو گوشه ی اتاق گذاشت...
حتی نمیدونست و این سفر قراره چقدر طول بکشه و لازمه که لباسهاش رو به کمد اتاق انتقال بده یانه...با تاسف نگاهی به کتی که روی زمین افتاده بود انداخت ،کلاه لبه دارش رو برداشت و چنگی به موهای در همش انداخت...
رییس جدیدش شبیه بچه ها به نظر می رسید...با اون حالت خوابالو و کسلی که صورتش چندساعت اخیر بخاطر بیخوابی ناشی از اختلاف زمانی پیدا کرده بود به حدی خنده دار بود که چانیول مدام نگاهش رو میدزدید تا سهون متوجه قیافه ی مضحکی که برای کنترل خندش پیدا کرده بود نشه...
لبه تختش نشست و بعد از در اوردن پیرهن چهار خونه ای که حین توقف پروازشون توی نیویورک بدون بستن دکمه هاش روی دو بنده ی مشکی رنگش پوشیده بود مشغول بیرون کشیدن نیم بوت هاش از پاهاش شد...
چیزای زیادی برای فهمیدن در مورد بیون بکهیون وجود داشت و چانیول با رفتاری که اون از خودش نشون میداد به این فکر میکرد که شاید هنوز توی نقطه ی صفره...جز اون مادر و بچه و رابطه ی بکهیون و اوه سهون تقریبا هیچی نمیدونست. هیچی...
ESTÁS LEYENDO
MAYAN
Fanfic💎فیکشن: MAYAN 💎کاپل: چانبک ، ویکوک ، یونمین 💎ژانر : رمنس، اکشن، جنایی 💎محدودیت سنی: +۱۸ _ اون شبیه یه شوالیه س...شوالیه ی من _اون لعنتی رو من بهت دادم! تو منو بخاطر شوالیه ای که خودم واست فرستادم پس میزنی؟! _احتمالا اگه بجاش قلبت رو میدادی وضع...