💎part 60💎

1.9K 567 227
                                    


در رو بی صدا بست و نگاهش رو توی خونه ی تاریک و ساکتی که هنوز بهش عادت نکرده بود چرخوند... خسته بود و دلش میخواست فقط یه جا دراز بکشه..
کفش هاش رو در آورد و لخ لخ کنان قدمهاش رو به طرف اتاقی که یونگی بهش داده بود کشوند...
درش نیمه باز بود..
دستش رو روی در قهوه ای رنگ گذاشت و به داخل سرک کشید.. خبری از چمدون و لباسای بهم ریختش نبود..

_چیزی خوردی؟

با صدای یونگی از جا پرید و به عقب چرخید..
توی تاریکی راهرو نمیتونست درست ببینه ولی از روی صداش حدس میزد اخم محویم روی پیشونیش باشه..

_بیداری؟

_نتیجه چی شد؟

_میتونم کارمو ادامه بدم.. فقط باید سی میلیون وون خسارت بدم..

_بازم خوبه..

یکی دو قدم جلو رفت و از نزدیک به نگاه عصبانیش خیره شد

_چرا بیداری؟

_منیجرت گفته بود کارت یکی دو ساعته تمومه...

ولی حدود هشت ساعت گذشته بود و حالا نزدیک صبح بود

_گوشیم رو توی ماشینت جا گذاشتم نم..

_میدونم.. اگه گرسنه نیستی برو بخواب..

به در پشت سرش اشاره کرد و جیمین زیر لب زمزمه کرد

_نیستم.. یه چیزایی خوردم..

مرد روبروش که لباسای راحتی گشادش به اندازه قبل جدی نشونش نمیدادن دیگه چیزی نگفت و فقط از سر راهش کنار رفت تا وارد اتاقش بشه..  به قدماش تکونی داد و از چهارچوب در رد شد‌..
نگاه اجمالی ای به اتاقی که با آباژور کنار تخت روشن شده بود انداخت و درحالیکه سعی میکرد تعجبش رو پنهون کنه پالتوش رو در آورد...

اتاق یونگی دقیقا شبیه همون اتاقی بود که شب قبل رو توش گذرونده بود.. ساده.. خلوت..سرد..

_لباسات داخل کمده‌.‌‌‌.. میرم برات یه لیوان شیر بیارم..

صدای یونگی رو قبل از بسته شدن در شنید و چند لحظه بعد توی اتاق تنها شد..
به سمت کمد دیواری اتاق رفت و بعد از پوشیدن لباسای راحتیش لبه تخت نشست..
اینقدر خسته بود که ممکن بود هر لحظه بیهوش بشه..
بدون اینکه پاهاش رو از تخت بالا بکشه تنش رو آروم به طرف تخت خم کرد و سرش رو روی بالش نرمش گذاشت..

درحالیکه پلک زدن هاش طولانی و طولانی تر میشدن چند لحظه به نور آباژور که روی دستاش میوفتاد خیره موند و بالاخره به خوابی که پلک هاش رو سنگین کرده بود باخت.. حتی وقتی حس کرد دستی پاهاش رو روی تخت میذاره و روی تنش پتو میکشه هم نتونست پلکهاش رو ازهم فاصله بده..

یونگی همونطور که به صورت غرق خوابش لبخند میزد لیوان شیر رو روی میز گذاشت و آباژور رو خاموش کرد..
تخت رو دور زد و از طرف دیگه لبه ی تخت نشست..
تماسای از دست رفتش رو یبار دیگه چک کرد و نگاهش روی آخرین اسم مکث طولانی ای کرد.. برای یه ساعت پیش بود..
نفس عمیقی کشید و شمارش رو گرفت.. فقط چند ثانیه منتظر موند و بعد صدای همیشه جدی پدرش رو شنید

MAYANWhere stories live. Discover now