💎part 63💎

1.6K 544 459
                                    

_تهیونگ؟

با صدای جونگ کوک پلکهایی که تازه روی هم افتاده بودن لرزیدن و با مکث کوتاهی از هم فاصله گرفتن..

_باید یه چیزی بخوری.

همونطور که لحاف سفید رنگ رو کنار میزد گفت و تهیونگ تن کرختش رو با کمک دستش بالا کشید تا بتونه سر جاش بشینه

_هوا تاریک شده؟ ساعت چنده؟

_حدود نه.. تزریقهات رو انجام دادم فقط قبل از اینکه دوباره بخوابی باید پانسمانت روهم عوض کنم..

کاسه ی سوپ رو با یه لیوان اب توی سینی کوچیکی جلوش گذاشت و سرپا شد

_هوا زیاد خوب نیست..پنجره رو باز نکن.

همونطور که به طرف در اتاق میرفت گفت و تهیونگ نگاهش رو توی اتاق کوچیکی که داخلش خوابیده بود چرخوند

_ببینم من مرض خاصی دارم؟

_نه چرا؟

با تعجب پرسید و تهیونگ که هنوز لباسهای بیمارستان تنش بود دستی به چشمهای خواب‌الودش
کشید

_چرا هی فرار میکنی ازم پس؟ این زهرمار چندشم که اینجوری از گلوم پایین نمیره! یا منم ببر پیش خودت یا بشین اینجا..

_فکرکردم میخوای استراحت کنی.

جونگ کوک که هنوز جلوی در بود گفت و به صورت رنگ پریده ی تهیونگ خیره موند

_الان درحال چه کاریم پس؟برو یه کاسه از همین برا خودت بریز یا حداقل یه قاشق بیار تا باهم بخوریم.. اگه من مجبورم سوپ بخورم توام باید بخوری..

با لحن جدی‌ای گفت و جونگ کوک نفس عمیقی کشید

_من شام خوردم.

مشخص بود که دروغ میگه ولی اینم مشخص بود که تهیونگ به این راحتی بیخیال نمیشه

_من گفتم شام؟ سوپ! برو سوپ بیار..

اینبار با صدای بلند تری گفت و همزمان اخمهاش بخاطر دردی که توی قفسه ی سینش پیچید درهم شدن

_نباید داد بزنی احمق... الان میام.

جونگ کوک با حرص گفت و از اتاق بیرون رفت تا چند دقیقه بعد با یه کاسه هم اندازه ی کاسه ی تهیونگ و مقدار کمتری سوپ برگرده..
کنار تهیونگ که هر دوتا پتویی که توی خونه بود رو برداشته بود و از یکیشون هم به عنوان تشک استفاده میکرد نشست.

_این چیه؟ بیشتر شبیه کا...

نگاه جدی جونگ کوک باعث شد جمله اش رو نصفه و نیمه رها کنه و قاشق اول سوپ شیر رو داخل دهنش بذاره..
قبل از اینکه شروع کنه اونقدرا میلی به خوردن نداشت ولی معده ی خالیش کاری کرد تا وقتی کاسه خالی بشه قاشق رو زمین نذاره و کلش رو با اشتها بخوره درحالیکه جونگ کوک فقط قاشقش رو بین مایع داخل سوپ میچرخوند..

MAYANWhere stories live. Discover now