💎part 50💎

2.4K 614 352
                                    

بخش پنجم:
Never gonna die

_وکیلت اومده..یه نفر به اسم کیم جانگ وو هم...

شیشه ی تیره ی دودی رنگ عطر روی میز توالت گذاشت و از داخل آینه ی روبروش به چانیول نگاه کرد..

_الان میام..

نگاه چانیول انگشتاش رو تا شیشه ی عطر خالی ای که الماس داخلش بود دنبال کرد و منتظر موند تا بکهیون از میز فاصله بگیره و پیرهنش رو بپوشه..

_این کیم کیه؟

_یه دوست قدیمی..

_ازش خوشم نمیاد!

ابروهای بکهیون بالا پرید و بهش نزدیک شد

_چرا؟

_نمیدونم..

_به نظر من که شبیه توئه!

همونطور که یقه ی پیرهن مشکی چانیول رو مرتب میکرد گفت و انگشتاش رو از یقه اش به طرف گردنش برد.. چند لحظه ی کوتاه بدون اینکه نگاهش رو از چشمای چانیول بگیره با شصتش پوستش رو لمس کرد و بالاخره خودش رو برای بوسیدن سیب گلوش جلو کشید

_بریم

همین که عقب کشید گفت و نگاه چانیول تیپ سادش رو از نظر گذروند... روی اون شلوار راحتی گشاد کرم رنگ یه پیرهن گشاد هم رنگش هم پوشید ولی بجای مضحک به نظر اومدن بازم جذاب بود.. به طرز خیره کننده ای جذاب بود..
جلوتر از چانیول از اتاق بیرون اومد و به طرف پذیرایی کوچیک خونه و جایی که وکیلش و پسری که قبلا راننده و محافظ می‌را بود و حالا گهگاهی به کمکش نیاز پیدا میکرد نشسته بودن رفت...

_صبحتون بخیر آقای بیون..

هردوشون قبل از قرار گرفتن بکهیون روبروشون سرپا شدن و وکیل خانواده بیون که حداقل بیست سالی ازش بزرگتر بود با لبخند گرمی گفت..

_از اخرین باری همدیگه رو دیدیم خیلی گذشته.‌.

بکهیون با لبخند موقری لب زد و روی مبل روبروشون نشست

_این مدت خبرای خوبی نشنیدیم ازتون.. خوشحالم که سرحال می‌بینمتون

بکهیون بی صدا خندید و به چانیول که دور تر از اونا ایستاده بود نگاه کرد

_بیاید جلو آقای پارک..

چانیول شوکه از لحن رسمی بکهیون جلو اومد و روی مبلی که اشاره میکرد نشست

_آقای پارک مشاور جدید من...

سرش رو برای دو مردی که حالا مستقیما به اون نگاه میکردن تکون داد و نگاه گیجش رو به بکهیون داد.. مشاور چی بود این وسط؟ اصلا مگه اون تا حالا از کسی مشورت گرفته بود؟

_چانیول برای من نقش تو برای مادرم رو داره جانگ وو...

بکهیون بدون اینکه به چانیول که هنوز خیره نگاهش میکرد اهمیتی بده رو به محافظ مادرش با لحن منظور داری گفت و تکیش رو به پشتی مبل داد.
هیچوقت اونقدر فضول نبود که توی روابط می‌را سرک بکشه ولی مرد روبروش...
کسی بود که حاضر بود براش بمیره و همه اینو میدونستن به جز خود می‌را‌‌‌...

MAYANDonde viven las historias. Descúbrelo ahora