💎part 6💎

3.1K 663 21
                                    


نگاهش از میز صبحانه روی تنی که بین ملحفه ها پوشیده شده بود نشست.. با تی شرت کاربنی رنگ و شلوار راحتی مشکی رنگی که چندساعت پیش با کت و شلوارش عوض کرده بود سنش خیلی کمتر به نظر می رسید و چهرش دیگه اونقدرا جدی نبود ولی هنوز طوری با نگاه ماتش به ملحفه ها خیره بود که چانیول رو میترسوند...

هیچکدوم شب نخوابیده بودن اما بر خلاف خودش که سوزش چشم و سر درد امونش رو بریده بود بکهیون طوری اروم بود که انگار تازه از خواب بیدار شده...
بغضی که دیشب توی صداش شنیده میشد  سیگارایی که تا صبح جلوی پنجره دود کرده بود و حالی که حالا داشت باعث میشد چانیول بیشتر راجع بهش کنجکاو بشه ولی به نظر می رسید اون هیچ علاقه ای به حرف زدن نداشته باشه...
زبونش رو روی لبهاش کشید و با صدایی که نمیدونست چرا اینقدر گرفتس لب زد

_صبحانه اوردن..

بازهم سکوت ولی اینبار مردمک های بکهیون بالاخره از روی بافت سفید ملحفه ها حرکت کردن و گردنش به آرومی به طرف بادیگاردش چرخید..
هنوز همون پیرهن سفید تنش بود..ناخوداگاه یاد کتی افتاد که از ساحل تا هتل روی شونه هاش بود...

_دیروز چیزی نخوردین...بهتره قبل از اینکه مشکلی براتون پیش بیاد...

_خودتم نخوردی

همون طور که تن کرختش رو از تخت فاصله میداد بین حرفش پرید و چنگی به موهای درهمش انداخت. خیلی خسته بود ولی صدای بلند افکار بی شمارش اجازه نداده بود که حتی ثانیه ای پلک روی هم بذاره  

_ساعت چنده؟!

چانیول به ساعت مچیش نگاه کرد

_هشت و نیم

_سهون بهت زنگ نزده؟ فکرمیکردم همون دیشب نزدیک ترین پرواز رو رزرو کنه...

_ چیزی بهم نگفتن..پرواز؟ یعنی باید برگردیم؟

_نه میریم رم...احتمالا...

همون طور که از روی تخت پایین میخزید گفت و با قدمهای بیحالی به سمت میز کوچیک صبحانه رفت..‌ رنگ و لعاب غذاها معده ی دردناکش رو تحریک میکردن بخصوص که روز قبل هم چیزی جز قرص نخورده بود...قرصهای لعنتی...مسکن های قوی ای که خورده بود فقط دردش رو کم کرده و هیچ کمکی به خوابیدنش نکرده بودن...

قبل از اینکه روی صندلی جا بگیره به چهره ی خواب الود و چشم های سرخ بادیگاردش نگاه کرد.. دیشب با اینکه تاکید کرده بود برگرده هتل نرفته بود و توی ماشین منتظر مونده بود

_ بشین..

کوتاه گفت و چانیول در سکوت روی صندلی مقابلش قرار گرفت..
کمی عسل روی نون تستش مالید و گاز کوچکی زد... به سختی جویدش و جوری قورتش داد که انگار سنگ یا چیزی شبیه اونه.. یه گاز دیگه زد و اینبار به سرفه افتاد و تا به خودش اومد نون رو درسته قورت داده بود..نفس سختی کشید و حس کرد لقمه از گلو تا معدش رو خط انداخته...
سرفه ی خشک دیگه ای کرد و لیوان اب پرتقال کنار دستش رو برداشت..چند جرعه نوشید و وقتی لیوان رو به میز برگردوند تازه متوجه نگاه خیره چانیول و دستی که به همراه لیوان اب عقب کشیده میشد شد...

MAYANOnde histórias criam vida. Descubra agora