بدون اینکه اهمیتی به بطری شکسته و شرابی که کف اشپزخونه رو سرخ کرده بود بده با گرفتن لبه ی کانتر سرپا شد و تن بی حالش رو روی یکی از صندلی ها انداخت..قهقهه ی کوتاهی زد و پیشونی داغش رو روی سطح سرد کانتر گذاشت.. هنوز داشت ریز میخندید و قفسه ی سینش با شدت بالا و پایین میشد ولی صدای بلند اهنگی که درحال پخش بود بهش اجازه نمی داد حتی صدای خودش رو بشنوه..
خندش کم کم قطع شد و انگشتهای بی جونش روی کانتر دور شات گردش محکم شدن...
چند هفته بود که طرف کوکائین نرفته بود ولی برخلاف انتظارش این درد لعنتی بجای اینکه بهتر بشه بدتر میشد...هر روز سخت تر از روز قبل می گذشت و خب...جیمین هیچوقت اراده ی قوی ای نداشت..سه چهار روزی بود که از نبود یونگی استفاده میکرد و سراغ بار کوچیک آشپزخونه که کم پیش میومد یونگی بهش سر بزنه میرفت... دو روز اول با زیاده روی یه بطری کامل ویسکی و یه بطری نصفه ی ودکا رو خالی کرده بود و بعد از مدتها سلولهای بی قرارش آروم گرفتن...
ولی حالا عصر روز سوم بود و دیگه چیزی نبود که ارومش کنه...شرابهای اصیل یونگی به درد مست کردن و مختل کردن تمرکزش نمیخوردن و اون تا همینجا مجبور شده بود چندبرابر همیشه بنوشه تا فقط حسش کنه.. اون حس رهایی لعنتی رو... و حالا بالاخره سرش داشت سبک میشدیونگی گفته بود از یه دکتر در مورد شرایط ترک و اینجور چیزا پرسیده و اون گفته مهمترین چیز اینه که هیچ کاری که از حالت طبیعی خارجش کنه نباید انجام بده و یونگی محض احتیاط حتی سکس روهم به لیست نباید ها اضافه کرده بود...
دقیقا به همین خاطر بود که بعد از اون شب که بالاخره تونسته بود یونگی رو راضی کنه تا باهم باشن تقریبا سه هفته بود که عملا هیچکاری باهم نداشتن...این روزا حتی کمتر میدیدش.. شبا دیر وقت میومد و روزا زودتر میرفت... به خیال خودش در حال کمک به اون بود درحالیکه تنها کاری که میکرد نابود کردنش بود..
دلش برای پودرای سفید عزیزش تنگ شده بود..وقتایی که کامل به سرش میزد به این نتیجه میرسید که یونگی رو بکشه و از اون خونه فرار کنه..._جیمین؟!
صدای پر از تعجب یونگی باعث شد تنش تکون ریزی بخوره ولی سرش رو بلند نکرد...هیچی نمیتونست این حال خوبش رو خراب کنه...
_این چه گندیه؟ چه غلطی کردی؟
صدا نزدیک تر شد و دستی شونه ش رو عقب کشید تا تنش بالا بیاد
نگاه تارش روی صورت پر حرص یونگی و اخمی که روی پیشونیش بود نشست_چرا اینقدر زود اومدی؟!
لحنش کشدار و پلکهای سنگینش به یونگی فهموند که دیره برای تذکر دادن چون اون کاملا مسته..
دستی که روی بازوش نشسته بود دورش حلقه شد و تنش رو بالا کشید_لعنتی نفهم..
زیر لب غرید و بدون معطلی جیمین رو که پشت سرش تلو تلو میخورد به سمت اتاق خواب کشوند...
ESTÁS LEYENDO
MAYAN
Fanfic💎فیکشن: MAYAN 💎کاپل: چانبک ، ویکوک ، یونمین 💎ژانر : رمنس، اکشن، جنایی 💎محدودیت سنی: +۱۸ _ اون شبیه یه شوالیه س...شوالیه ی من _اون لعنتی رو من بهت دادم! تو منو بخاطر شوالیه ای که خودم واست فرستادم پس میزنی؟! _احتمالا اگه بجاش قلبت رو میدادی وضع...