💎part 22💎

2.6K 540 108
                                    

_خب؟

با لحن بیخیالی پرسید و با چاقوی بزرگش شروع به تکه تکه کردن گوشتی که روی تخته ی چوبی کوچیک آشپزخونه بود کرد

_خب؟؟!!! دارم بهت میگم باردارم!

هه جین با ناباوری ای که از رفتار خواهرش میومد گفت و اون فقط توی دلش براش تاسف خورد

_بهش گفتی؟!

_ن..نه...هنوز نه

_خب چرا بهش نمی گی؟...مطمئنا واکنشی که منتطرشی رو از اون میگیری

تکه های گوشت رو داخل بشقاب کوچیک کنار دستش ریخت و به سمت اجاق گاز چرخید...
هه جین یکی از صندلیهای میز گرد آشپزخونه رو عقب کشید و نشست.. برای گفتن این موضوع به هه ری کلی ذوق داشت ولی حالا فقط اضطراب جاش رو گرفته بود

_نمیتونم...

_چرا؟! بهش نمیاد از بچه ها بدش بیاد

_ماموریته..باید صبر کنم تا خودش زنگ بزنه

صدای پوزخند هه ری توی صدای جلز و ولز روغنی که تکه های گوشت رو میبلعید گم شد

_که اینطور...

_امروز به همکارش کیم جونمیون زنگ زدم و گفت اگه چند دقیقه زودتر تماس گرفته بودم میتونست بهش بگه...انگار بعد از چند هفته باهاشون تماس گرفته بوده تا اوضاع رو گزارش بده

_چه بد شانسی ای

_گفته بود که احتمالا به زودی برمیگرده

_احتمالا..

بازم با تمسخر گفت و هه جین لبش رو از داخل جوید انگشتهای سردش شروع به چرخوندن دکمه ی لق پالتوش کردن..
نگاهش از پشت سر به هه ری که روی بافت کرم و دامن بلند مشکیش پیش بند گل گلی بسته بود دوخته شد...چرا فقط بهش تبریک نمی گفت؟! اینطوری شاید عملا سرزنشش نمیکرد ولی باعث میشد حسای خوبش کمرنگ و کمرنگ تر بشن..

_میخوای چیکارش کنی؟!

_چ..چیو؟!

_اون لخته ی خون رو

_منطورت چیه؟!

لحنش اینبار کمی جدی تر شد و هه ری درحالیکه قاشق چوبیش رو توی ماهیتابه میچرخوند جواب داد

_اگه دکتر خوب بخوای میتونم بهت معرفی کنم..تو که نمیخوای نگهش داری؟!

به عقب چرخید و بالاخره نگاهش کرد..صورت هه جین در عرض چند ثانیه سرخ شد...این واقعا خواهرش بود؟ همون متخصص اطفالی که به مهربونی و دلرحمی بی اندازش مشهور بود؟!

_معلومه که میخوام! اون بچمه!!

_بچه ی تو؟؟ تنهایی باردار شدی؟!

هه جین تکخندی زد و سرش رو به طرفین تکون داد

_من نمیفهمم چی میگی!

MAYANМесто, где живут истории. Откройте их для себя