_خب؟
با لحن بیخیالی پرسید و با چاقوی بزرگش شروع به تکه تکه کردن گوشتی که روی تخته ی چوبی کوچیک آشپزخونه بود کرد
_خب؟؟!!! دارم بهت میگم باردارم!
هه جین با ناباوری ای که از رفتار خواهرش میومد گفت و اون فقط توی دلش براش تاسف خورد
_بهش گفتی؟!
_ن..نه...هنوز نه
_خب چرا بهش نمی گی؟...مطمئنا واکنشی که منتطرشی رو از اون میگیری
تکه های گوشت رو داخل بشقاب کوچیک کنار دستش ریخت و به سمت اجاق گاز چرخید...
هه جین یکی از صندلیهای میز گرد آشپزخونه رو عقب کشید و نشست.. برای گفتن این موضوع به هه ری کلی ذوق داشت ولی حالا فقط اضطراب جاش رو گرفته بود_نمیتونم...
_چرا؟! بهش نمیاد از بچه ها بدش بیاد
_ماموریته..باید صبر کنم تا خودش زنگ بزنه
صدای پوزخند هه ری توی صدای جلز و ولز روغنی که تکه های گوشت رو میبلعید گم شد
_که اینطور...
_امروز به همکارش کیم جونمیون زنگ زدم و گفت اگه چند دقیقه زودتر تماس گرفته بودم میتونست بهش بگه...انگار بعد از چند هفته باهاشون تماس گرفته بوده تا اوضاع رو گزارش بده
_چه بد شانسی ای
_گفته بود که احتمالا به زودی برمیگرده
_احتمالا..
بازم با تمسخر گفت و هه جین لبش رو از داخل جوید انگشتهای سردش شروع به چرخوندن دکمه ی لق پالتوش کردن..
نگاهش از پشت سر به هه ری که روی بافت کرم و دامن بلند مشکیش پیش بند گل گلی بسته بود دوخته شد...چرا فقط بهش تبریک نمی گفت؟! اینطوری شاید عملا سرزنشش نمیکرد ولی باعث میشد حسای خوبش کمرنگ و کمرنگ تر بشن.._میخوای چیکارش کنی؟!
_چ..چیو؟!
_اون لخته ی خون رو
_منطورت چیه؟!
لحنش اینبار کمی جدی تر شد و هه ری درحالیکه قاشق چوبیش رو توی ماهیتابه میچرخوند جواب داد
_اگه دکتر خوب بخوای میتونم بهت معرفی کنم..تو که نمیخوای نگهش داری؟!
به عقب چرخید و بالاخره نگاهش کرد..صورت هه جین در عرض چند ثانیه سرخ شد...این واقعا خواهرش بود؟ همون متخصص اطفالی که به مهربونی و دلرحمی بی اندازش مشهور بود؟!
_معلومه که میخوام! اون بچمه!!
_بچه ی تو؟؟ تنهایی باردار شدی؟!
هه جین تکخندی زد و سرش رو به طرفین تکون داد
_من نمیفهمم چی میگی!
ВЫ ЧИТАЕТЕ
MAYAN
Фанфик💎فیکشن: MAYAN 💎کاپل: چانبک ، ویکوک ، یونمین 💎ژانر : رمنس، اکشن، جنایی 💎محدودیت سنی: +۱۸ _ اون شبیه یه شوالیه س...شوالیه ی من _اون لعنتی رو من بهت دادم! تو منو بخاطر شوالیه ای که خودم واست فرستادم پس میزنی؟! _احتمالا اگه بجاش قلبت رو میدادی وضع...