💎part 32💎

3K 638 218
                                    

در رو بی صدا پشت سرش بست و همونطور که کتش رو درمیاورد به طرف اتاق خواب قدم برداشت ولی قبل از اینکه به در بزرگ قهوه ای اتاق برسه صدای رزا رو شنید

_ بهت که گفتم نگران نباش

چشمهاش رو بست و نفس عمیقی کشید تا وقتی به عقب برگشت و به چشمای رزا که روی مبل نشسته و زانوهاش رو بغل زده بود نگاه کرد تو جدی ترین حالت خودش باشه

_باید چند روز پیش بهم خبر میدادی تا " نگران" نباشم

نگران رو با لحن پرحرصی ادا کرد و رزا شونه بالا انداخت

_میگفتم کاری ازت برمیومد؟ خودمم بعد از اینکه به پسره دستور دادن فهمیدم

_اگه میمرد...

_اگه میمرد چی؟ کاری می تونستی بکنی؟ مگه بار قبل تونستی کاری بکنی که اینبار بتونی؟

لحن رزا بدون هیچ تمسخری خیلی عادی و آروم بود و سهون میدونست تا وقتی اینجوره فقط قراره باهم حرف بزنن

_اون با جونگین فرق داره!  قبل از همه ی اینا دوستم بوده هنوزم هست...تنها کسی که برام مونده اونه

رزا پوزخند سردی زد و حلقه دستاش رو باز کرد تا پاهاش روی زمین بیان

_خب پس بالاخره قبول کردی

_ چی رو؟

_اینکه عاشقش شدی... قبل از همه اینا  یعنی قبول کردی الان یه چیزایی هست

_بس کن خواهشا

با تندی لب زد و روی مبل روبروش نشست

_اگه بخوای میتونم باهاش حرف بزنم

_در مورد؟

_در مورد خودمون... بگم که دستتم بهم نخورده و دوتایی عین دوتا همکار داریم زندگی میکنیم

_فکر میکنی براش مهمه؟

سهون همونطور که پاکت سیگار رو از جیبش بیرون میاورد پرسید و رزا نیشخندی زد

_نه ولی خب خیال تورو راحت میکنه... اگه باهوش بود همون موقع قصدم رو متوجه میشد من فقط میخوام به تو کمک کنم که دیگه عروسک پدرت نباشی و اینو تقریبا دوهزار بار بهش گفتم

_مشکله اون کاریه که کردیم وانمود نکن متوجه نیستی چون از اولم برای همین سرش اصرار داشتی

_خب دیگه اینکه اون یه جنتلمن معتقد و با شخصیته که به ازدواج احترام میذاره  به من مربوط نمیشه

سهون تکخند پرحرصی زد ولی چیزی نگفت... چون میدونست دقیقا همینه... با ازدواج اون رو برای همیشه از دست داده
سیگارش رو روشن کرد و همونطور که عصبی و پشت هم ازش کام میگرفت به مکالمش با بک فکر کرد
چجوری میخواست تا ژاپن بیاد؟ کی کمکش میکرد؟

_یه چیز دیگم هست

با صدای رزا سرش بالا اومد و متعجب نگاهش کرد

MAYANWhere stories live. Discover now