دستهاش رو داخل جیبای روپوش سفید رنگش فرو برد و منتظر بازشدن در سلول توسط نگهبانی که کنار دستش ایستاده بود موند...
همزمان با باز شدن در نفس عمیقی کشید و جلوتر از نگهبان وارد سلول شد...بوی خون و تعفن غیر قابل تحملی که به مشام میرسید باعث شد سرباز جوون جلوتر نره ولی اون در عوض بی توجه به بویی که تقریبا بهش عادت کرده بود به تختی که بو مطمئنا متعلق به صاحب بیچارش بود قدم برداشت و بعد از نگاه تاسف باری به مردی که زیرپتوی سرمه ای رنگ زندان اشکارا میلرزید دستش رو روی پیشونی خیس از عرقش گذاشت...
درحالیکه ابروهاش بخاطر شدت دمای بدن مرد با تعجب بالا پریده بودند پتو رو کنار زد و با دیدن دستی که از بازو به پایین سیاه شده بود تکخند مبهوتی زد....
_خدای من...چطور با این زنده موندی؟!
با صدای عق زدن سرباز پشت سرش اخمی کرد و به عقب برگشت
_چطور متوجه این نشدین احمقا؟! برو چند نفر رو بیار کمک...
همین که نگهبان با سرعت دور شد نگاهش رو به سمت تخت مقابل چرخوند
_ممنون که خبر دادی...
_قابلی نداشت جناب جئون...
پسرکی که روی تخت خوابیده بود بدون اینکه نگاهش رو از تخت بالای سرش بگیره با نیشخند جواب داد و جونگ کوک همونطورکه به کنف شدنش تو دفعات قبلی که باهاش هم صحبت شده بود فکرمیکرد با اخم ریزی لب زد
_خودت خوبی؟!
_خوبم اگه شر این بوی لعنتی رو کم کنی...
_نمیدونی چرا اینجوری شده؟!
_معمولا اینجا چرا اینجوری میشن؟! دعوا کرده...
با دیدن بی تفاوتی همیشگیش سری تکون داد و خواست سراغ مرد بیمار پشت سرش بره که
_از نایون چه خبر؟!
_خوبه...هم خودش و هم پسرش...
کوتاه جواب داد و اینبار پسر روبروش با کمی تردید پرسید
_و بکهیون؟!
_اونم خوبه...
دیگه حرفی نزد و جونگ کوک هم بی اعتنا با اومدن چندپرستار و نگهبان بعد از خروج مردی که به سختی نفس میکشید از سلول خارج شد...***
انگشتای باریکش با فاصله ای میلیمتری از پوست شیری رنگ سهون روی تنش طرح های فرضی میکشیدن و لبخندی که روی لباش بود هرلحظه عمیق تر میشد....
اما غم توی چشمهاش هرلحظه امکان داشت شیشه هایی که اسیرش کرده بودن رو بشکنه و راه اشکاش رو باز کنه.... با خودش فکر کرد "چقدر احمقانه باعث شدم کارم به اینجا بکشه"
_حتی نمیتونم لمست کنم...
صدای خفش حتی به گوش خودشم نرسید.اصلا شک داشت که لبهاش تکون خورده باشن... با لبخندی که هرلحظه تلخ و تلختر میشد دستش رو عقب کشید و خیلی اروم و بی سرصدا نیم خیز شد....تنش از سرما دون دون شده و لرز خفیفی داشت...
نگاهش روی حوله ی یشمی رنگش که نیمی ازش از لبه ی تخت اویزون شده بود خزید...با اینکه دوش گرفته بود سهون نذاشت حوله تنش بمونه، خودش تمام شب بغلش کرده بود و بک که هنوزم دلیل بعضی از کارای اونو متوجه نمیشد تصمیم گرفته بود از چنین فرصتی که کم پیش میومد نهایت لذت رو ببره . اگرچه کوچکترین اثری از ملایمت یا توجه توی حرکات و حرفای سهون دیده نمیشد...همیشه طوری به نظر می رسید که فقط کاری که خواسته رو باهاش انجام داده درست مثل یه عروسک و بک ترجیح میداد بجای اینکه به عمق فاجعه ای که با اون رابطه خودش رو دچارش کرده بود فکر کنه روی ثبت اون خاطرات تمرکز کنه...
نمیدونست اگه قراره بمیره این خاطرات به چه دردش میخورن فقط میخواست اگه یه زمانی سهون از اون و این رابطه خسته شد یه چیزی برای آروم کردن یا شاید آزار دادن خودش داشته باشه...
درحالیکه تنش هنوز از عشقبازی شب گذشته کرخت و بیحال بود حوله رو تن کرد و بعد از کنار زدن پرده های حریر از روی تخت پایین اومد...
_باز میری حموم؟! نترس تو خواب باهات نبودم...
با صدای گرفته ی سهون، پوزخندی روی لباش نشست و به سمت دستشویی قدم برداشت
_فقط چون سرده پوشیدمش...هوا تو این اتاق لعنتی همیشه سرده....
_دیشب که سردت نشد؟!
لحنه طعنه دارش باعث شد چشمهای بک تو کاسه بچرخن و مشتاش با حرص اب به صورتش بپاشن. به این فکر کرد که چی میشد اگه همین سوال رو با لحن دیگه ای می پرسید؟
_نه به لطف شما...
از خودش لجش گرفت..از اینکه هنوز به تغییر اون و احساسات کوفتیش امید داره
_تن لشت رو از روی تختم بلند کن و برو
به محض بیرون اومدن از دستشویی یکراست به سمت چمدونی که دیشب بخاطر ظاهر شدن یهویی سهون فرصت نکرده بود جمع و جورش کنه و هنوز کلی لباس دور و برش ریخته شده بود درصورتیکه قرار بود امروز باهاش به فرودگاه بره رفت
_هنوز زوده پسر بیا اینجا...
لحن وسوسه انگیز سهون رو نادیده گرفت و لباسهایی که تا زده بود رو داخل چمدون جا داد
_دیشب به اندازه کافی بهت خوش گذشته.... باید برم جایی...
_کجا؟!
با لحنی که سعی داشت کنجکاویش رو پنهان کنه پرسید و نگاه بکهیون روی مچ دستش که کبودی کمرنگی بخاطر فشار انگشتای سهون داشت نشست...
_به تو ربطی نداره...
_میری پیش نایون.
جمله ش بیشتر خبری بود تا سوالی و بک درحالیکه چمدونش رو میبست پوزخند صداداری زد
_نکنه توقع داری واسه رفتن به اونجاهم ازت اجازه بگیرم؟!
_نه ولی حق نداری بری سراغ تهیونگ...
لحن دستوریش باعث شد بک با عصبانیت سرپا بشه
_من اسمی از اون آوردم؟!
_محض یاداوری گفتم...من از کسایی که خیانت میکنن نمیگذرم...
_یاداوری هم نکن...قرار نیست برم پیش اون فقط... فقط میخوام نایون رو ببینم.
_ببینم چرا اون نمیاد به تو سر بزنه؟! فقط تو باید بری؟!
سهون درحالیکه نگاهش رو از اینه بالای سرش میگرفت پرسید و بک که تقریبا از کوره در رفته بود لگدی به چمدون جلوی پاش زد
_اینا یعنی اجازه نمیدی برم؟!
_برای پروازمون دیر میشه بکی...
نیشخند شیطنت بارش خون رو داخل رگ های بک به جوش آورد
_لعنتی حتی معلوم نیس زنده برمیگردم یا نه....میخوام ببینمش!
_برمیگردی...و میبینیش....
پلک های بک با حرص بهم فشرده شدن...فقط باید سعی میکرد اروم باشه...نباید عصبی میشد چون نه تنها فایده ای نداشت بلکه لجبازی سهون روهم بیشتر میکرد... نفس عمیقی کشید و با لحن پس رفته ای لب زد
_چی میخوای؟!
نیشخند روی لبای سهون عمیق تر شد و درحالیکه نیم خیز میشد پاهاش رو از لبه تخت اویزون کرد...
_بیا اینجا...دلم برای دهنت تنگ شده....
با نگاهش به پایین تنش اشاره کرد و بک نفس سخت و سنگینی کشید...
_نیازی به این همه عوضی بازی نیست...به اندازه ی کافی دلیل برای کشتنت دارم....
_بیا...
سهون بازهم بی تفاوت لب زد و همین که بک بعد از چند لحظه خیره نگاه کردن به امید پشیمون شدنش بالاخره یه قدم به جلو برداشت صدای زنگ در توی خونه پیچید و متوقفش کرد
_منتظر کسی بودی؟!
_نه...
در جواب سهون که اخمی روی پیشونیش نشسته بود گفت و از اتاق بیرون اومد...همونطور که کمربند حوله اش رو مرتب میکرد از چشمی بیرون رو نگاه کرد و با دیدن بادیگاردی که بعد از اون روز تقریبا فراموشش کرده بود لبخندی از روی رضایت زد...
_کیه؟!
جوابی به سهون که برهنه داخل چهارچوب در اتاق ایستاده بود نداد و در مقابلش رو باز کرد...
_سلام...
_سلام...به موقع اومدی بیا تو....
با لبخندی که بخاطر تصور قیافه ی سهون پشت سرش نمیتونست کنترلش کنه گفت و از جلوی در کنار رفت...
چانیول هم درحالیکه با تعجب به لبخند بی دلیل بکهیون نگاه میکرد همراه با چمدون بزرگ و سیاهش وارد اپارتمان شد.....
با محکم کوبیده شدن در اتاق متعجب به سمت تک اتاقی که پشت سرش بود چرخید و با گیجی به طرف بک که راهی اشپزخونه شده بود برگشت....
_بلیطت امادس...سهون همه ی کاراتو انجام داده...
بکهیون درحالیکه سر گرم درست کردن قهوه بود گفت و به مدارکی که روی میز بود اشاره کرد....
_فقط رفت؟!
_آره...فعلا مشخص نیست مقصد بعدی کجا باشه ولی...مطمئنا اینجا نیست...
بدون اینکه نگاهش کنه گفت ولی نگاه چانیول برعکس تک تک حرکاتش رو از نظر میگذروند...
موهاش و حتی تنش خشک بود ولی حوله تنش کرده بود مثل اینکه دردسترس ترین چیز ممکن بوده....البته که رد سرخ و کمرنگ روی گردنش میتونست دلیل همه ی اینارو توضیح بده...
نیم نگاهی به در پشت سرش انداخت و نیشخندی زد...پسرک حتما میخواسته قبل از رفتن یه خداحافظیه هات با دوست دخترش داشته باشه...
چند دقیقه ای توی سکوت گذشت و تمام مدت نگاه چانیول تک تک حرکات اون رو دنبال میکرد
_صبحانه میخوری؟!
_نه ممنون...
در جواب بک که نون تستی که بین انگشتاش گرفته بود رو بین دندوناش قرار داد تا بتونه دوتا فنجون قهوه رو روی کانتر بذاره به ارامی گفت و نگاهش ناخوداگاه روی کبودیه مچش نشست...
_قهوه چی؟!
تعظیم کوتاهی برای تشکر کرد و بکهیون بلند خندید
_ادای احترام رو فراموش کن...یادت رفته چی بهت گفتم؟؟! قراره همکار باشیم فقط...
فنجون قهوه رو درست روبروی چان گذاشت و اون بعد از لبخند سپاس گذاری روی صندلی پشت کانتر نشست...
_تا پرواز هنوز چندساعتی وقت داریم...میتونی منو ببری جایی؟! اگه تو باشی سهون شاید کمتر گیر بده....
چشمهاش رو چرخوند و چانیول درحالیکه نمیدونست چرا باید سهون به مرد مقابلش گیر بده سرش رو تکون داد
_اره...حتما...
_خوبه....
با لبخند دلنشینی گفت که باعث شد چانیول به حماقت کسایی که از اون میترسیدن پی ببره. درسته که عجیب غریب بود ولی ترسناک...
_اسمت چی بود؟!
_چانیول...
_ببینم چانیول تو اینجا خانواده ای هم داری؟!
_مادرم و دوست دخترم البته قراره بزودی نامزد کنیم...
_هووم...جدا؟! چه خوب...
در جواب چانیول درحالیکه قهوش رو مزه میکرد با چهره ی به ظاهر دوستانه ای و همونطورکه هربار نگاه کوتاهی به در اتاق خوابش مینداخت گفت و تکیه اش رو به کف دستش که روی کانتر قرار داشت داد
_همه ی اینارو اقای اوه میدونن...چرا ازشون...
_من و اون معمولا در مورد مسائل کاری حرف نمیزنیم...دعوا میکنیم....وسط دعوا هم طبیعتا یادم نمیمونه که در مورد خانواده ی تو بپرسم....
با لحنی که تحقیر امیز بودنش اخمهای چانیول رو درهم کرد گفت و به فنجون قهوه ی دست نخورده اشاره کرد...
_نمیخوری؟!
_چرا...
با صدای خفه ای جواب داد و قهوش رو مزه کرد...
_باید درست و حسابی از خانوادت خداحافظی میکردی...
چانیول که سوالی نگاهش کرد با لحن بی حسی ادامه داد
_کسی نمیدونه چی در انتظارمونه...
_اونا از خطرات شغل من همیشه خبر داشتن...
درحالیکه عملا با نگاه نکردن به بک بی میل بودنش رو به حرف زدن باهاش نشون میداد گفت و خواست جرعه ی دیگه ای از قهوش رو بخوره که با صدای باز شدن در پشت سرش فنجونی که تا نزدیکی لباش اورده بود رو پایین برد...
_داری میری عزیزم؟!
_خفه شو....بهتره زودتر برگردی بک وگرنه عواقبش با خودته...
سهون با صورتی گر گرفته درحالیکه کتش رو از روی کاناپه برمیداشت در جواب لحن پرشیطنت و سرحال بکهیون با عصبانیت گفت و مقابل چشمهای متعجب چانیول که تمام حدسیاتش اشتباه از اب در اومده بود با قدم های محکم به سمت اشپزخونه رفت...
_حتما رییس...دستور دیگه ای...
با بوسه ی مالکانه و محکمی که روی لباش نشوند جمله ی بک نصفه موند و تنش به خاطر فشار تن قدرتمند سهون به عقب خم شد...
چانیول که هنوز دستش توی هوا مونده بود با تعجب پلک زد و فنجون رو روی کانتر گذاشت... صدای برخورد فنجون با سطح کانتر همزمان شد با عقب کشیدن سهون و بیرون کشیدن نون تستی که بک فقط دوتا گاز بهش زده بود از بین انگشتاش....
_روز خوش...فرودگاه میبینمتون...بعد از نیم نگاهی به صورت بهت زده ی چانیول گفت و گاز بزرگی به نون تستش زد...
_میبینمت...
بکهیون با صدای خفه ای گفت و با نگاهش اونو تا در ورودی دنبال کرد
![](https://img.wattpad.com/cover/191606251-288-k943372.jpg)
VOUS LISEZ
MAYAN
Fanfiction💎فیکشن: MAYAN 💎کاپل: چانبک ، ویکوک ، یونمین 💎ژانر : رمنس، اکشن، جنایی 💎محدودیت سنی: +۱۸ _ اون شبیه یه شوالیه س...شوالیه ی من _اون لعنتی رو من بهت دادم! تو منو بخاطر شوالیه ای که خودم واست فرستادم پس میزنی؟! _احتمالا اگه بجاش قلبت رو میدادی وضع...